۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

Re: شعر

دوست نادیده مهربانم از اینکه شعرم را دوست داشتی بی نهایت خوشحالم . وقتی موسیقی و شعر و هنر وجه اشتراک باشد احتیاجی به معرفی بیشتر نداریم چون همه با همان بافت حس میکنیم و چه خوب که گاهی کلمه ناپدید میشود وقتی شعر حضرت حافظ را در افشاری نفس میکشیم. نوشته زیر برای شما و بقیه دوستانم در رادیو گلها و امیدوارم ارتباطات برقرار باشد
طالع
در طالع من نوشته بودند
که دروهم هر ساله ام
مهربانی را حریری کنم
و بپیچم بر این منی که در برابر
هر آینه ای هزار پاره میشود
ودرک نادر اعتماد را
و تمنای روشن ریشه شدن را
فریاد شوم
من چنان کردم که میباست
آنگاه به هیبت پیرزنی ظاهر شدم
که در شیارهای عمیق گونه های استخوانی اش
.وقلب هزارساله اش
مرگ را قبل از مردن دیده بود
در طالع من نوشته بودند
عشق در افسانه هایم خواهد زیست
و پلکهای نیمه بازم
در تب این رویا
با حقارت بسته خواهد شد
من از عطش بی قرارم
به شکل توده ابری بی شکل درآمدم
که تب سوز باریدن بود
اما من کوهزادهء نفسی بودم
که هر آبچاله ای را جاری شدن میخواست
کوهزادهء آن نفسی
که شعاع روشن پلکهایش
دایره ای را به وسعت سیاره ها روشن میساخت
در آینه نگریستم
پیرزنی دیدم که درجسم جوانش نمیگنجید
و تمنای بارش و روئیدن
در پلکهای نیمه بازش جوانه میزد
و ناگهان گسست هر آن عهدی که در طالعش بود
و رویید
و بارید
و تابید عشق را
و کوهبارزاده ای شد
که طالعش را به دست خود رقم میزد.
پری سیما فوریه 97 ونکوور

2010/5/16 layla tavakkoly <laylatavakkoly@gmail.com>
 با  درودهای فرا وان به شما سیما خانم
تشکر از ارسال شعر زیبا یت
لیلا تو کلی


2010/5/16 sima ashrafinia <parisima.ash@gmail.com>

>
> سلام آقای سجادی
> من سیما هستم و از دوستان جدید رادو گلها هستم ظاهرا اغلب شما دوستان در ایران هستسد و با ونکوور دقیقا 11 ساعت و نیم اختلاف زمانی داریم.این شعر بسیار بسیار زیبا را من ساعت 6 صبح خواندم و بعد رفتم سرکارم. در طول رانندگی در زمانی که باید گروه های مختلف خون را چک میکردم و یا وقتی با بیمارستانها صحبت میکردم شعر شما در ذهنم بود و تمام روز ترجیح میدادم ساکت و گوشه گیر باشم این شعر منو به یاد شعر اقای یمینی شریف انداخت (اگر درست یادم باش)
> شعر رو توی یکی از شماره های کیهان بچه ها چاپ کرده بودند و از کارهای جاودانه در ذهن من بود تا اینکه 40 سال بعد این شعر شما منو توی این شهر بارون زده تارم را از پودم جدا کرد. چنان دردمند درد این شعر شدم و چنان ارتباط برقرار کردم که حد نداره .برای تشکر از شما شعر زیر را براتون میفرستم که سالها پیش در ونکوور بارانی نوشتم و برای من جای تفکر است که تفاوتها و فقر اجتماعی و اقتصادی میتواند باران را چقدر متفاوت ببیند یادمه بچه که بودم برف سنگینی آمد شاید 9 ساله بودم و همه خوشحال بودند از اینکه برف زیادی آمده من تا صبح به یاد پیرمردی که در پناه کارتن بزرگ خیسی خوابیده بود تا صبح نخوابیدم
> و این شعر شما مرا به 9 سالگی ام برد
> این تشکر ساده را از من بپذیرید
> کنکاش
> از سلاله خستگی های راکد
> در گریز لبخند ها
> و در کوره راه بی افتخار اجدادم
> مخالف باد وزیدم
> موافق دریا گریستم
> تا عمق زمین رفتم
> تا توان خندیدن را
> در بیگانه ای بی اسم یافتم که
> از هزار پشت با من غریبه بود
> در ذره ذرهء هوای مه آلود این کوچه باغها
> و در قطره قطرهء بارانهایش
> آنقدر غلطیدم
> تا صداقت را
> در رهگذری بی هویت یافتم
> که زبانم را نیز نمیدانست
> در بهارزایی زنبق ها
> چهارچوب خسته تکرار را فرو ریختم
> تا تو
> که سنگ را به ناخم تراشیده بودی
> به سبزی خیسی تکیه کنی
> و به روییدن بیاندیشی
> در تلاطم تجربه ها
> و در بیشه های دور
> پدر را
> که از سالهای کودکی ام گم کرده بودم
> باز یافتم و هنوز قفس میساخت
> خواهرانم را دوباره دیدم
> که گرگ شده بودند و میدریدند
> اما من
> خواهران و پدران دیگری یافتم
> که هزاران سال بود
> در این طرف آبها
> به مادرم "زمین"نماز میگذاردند
> که "هایدا" ماهشان بود
> که از چشمان نهنگان نیرو میگرفتند
> که با مرغ آتش ترانه میخواندند
> در بهارزایی نرگس ها
> دستهایم را که دیگر خسته نیستند
> به دستهایت خواهم سپرد
> تا در انحنای سنگهایی که به ناخن تراشیدی
> بذر روییدنم را بپاشی
> که از تبار آفتاب شده ام
> سیما اشرفی نیا/جولای1995
>
> 2010/5/15 ebi sadjadi <cactoos95@gmail.com>
>
>>
>> باز باران بی ترانه ....باز باران با تمام بی کسی های شبانه  می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه
>
> باز می آید صدای چک چک غم
> باز ماتم ...
> من به پشت شیشه تنهایی افتاده

نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...نمی فهمم ....
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران

 به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده ؟؟؟ کجایش بوی عشق و عاشقی
دارد ....نمی دانم ...
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست ...نمی فهمم ....
یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان ...
مادرم افتاد...مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود..

.نمی دانم...کجــــای این لجـــــن زیباست....  بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...  و باران من و تو
درد و غم دارد خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی ،

 عدل کم دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر