۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

{تفريح و سرگرمي}, [14969] طنز مستراح سیار




شغل پدرم دباغی بود یعنی او خریدار روده و پوست حیوانات بود. پدرم هر روز صبح کله سحر  به طرف کشتارگاه شهر میرفت و طبق قراردادی که داشت پوست گاو و گوسفندها را از کشتارگاه جمع آوری و آنها را بار وانتش می کرد سپس آنها را به انبارش میبرد و با کمک کارگرانش روده ها را به دقت تمیز میکرد و پوست ها را  نمک میزدند و در آخرین مرحله پوست ها را بر اساس نوع و سایزشان انبار میکردند.

ماشین پدرم  بخاطر این شغل بوی بدی داشت بطوری که همسایه ها همیشه گله و شکایت داشتند این اعتراض و شکایت همسایه ها در فصل گرما و بخصوص تابستان که ملت میخواستند در حیاط یا روی پشت بام بخوابند بیشتر میشد ... در بین همسایه ها  پیرمرد فضول و بد زبانی به نام حاجی عنایت بود که بیش از ده بار از پدرم شکایت کرده بود. او میگفت که پدرم حق ندارد ماشینش را در کوچه بیاورد و باید ماشینش را در بیابانهای اطراف بگذارد یا باید هر روز ماشینش را قبل از ورود به محله یا کوچه پاک و تمیز بشورد که این کار اصلا شدنی نبود. خلاصه بیشتر همسایه ها با ما قهر بودن و به ما محل نمیگذاشتن آنها وقتی از کنار وانت پدرم رد میشدند به عمد و از روی تمسخر دماغشان را میگرفتند بارها حمید پسر حاج عنایت با ماژیک بر روی شیشه وانت پدرم نوشته بود مستراح سیار که اگر مادرم واسطه نمیشد پدرم او را لگد مال کرده بود ... در یکی از شب های تابستان که پدرم تازه از سر کار برگشته بود ناگهان فریاد جیغ و دادی به هوا برخواست ما همه سراسیمه در کوچه رفتیم صدا از طرف  خانه حاجی عنایت بود همه ما مضطرب و نگران به طرف خانه آنها دویدیم وقتی داخل حیاط حاج عنایت شدیم متاسفانه حاجی عنایت در کنار حوض حیاط شان بیهوش بر زمین افتاده بود و زن و بچه های او بر سرو کله خودشان میزدند. یکی از همسایه ها که زودتر از ما رسیده بود تا چشمش به پدرم افتاد فریاد زد باید سریع حاجی را به بیمارستان ببریم دیگری فریاد میزد باید به اورژانس زنگ بزنیم اما پسر حاجی عنایت میگفت نه نباید صبر کنیم باید خودمان با ماشین او را به بیمارستان ببریم یکی از زنهای همسایه به پدرم گفت صمد آقا بی زحمت برو ماشینت را روشن کن تا وقت نگذشته حاجی را به بیمارستان ببریم همه همسایه ها یکصدا حرف او را تایید کردند و گفتن راست میگه برو ماشینت را روشن کن؟ پدرم مستاصل گفت والا منکه حرفی ندارم اما شما بهتر میدونید شغل من چیه!  در ثانی وانت من کثیف هست میترسم حاجی یه وقت به هوش بیاد به من فحش خوار و مادر بده! جعفرآقا یکی از مردان همسایه گفت آلان بحث بر سر مرگ و زندگی هست بحث بر سر قشنگی و زیبایی نیست لطفا تا وقت نگذشته برو ماشینت را روشن کن! مادرم که ساکت بود رو به پدرم کرد و گفت صمد استخاره نکن زود باش برو حاجی اصلا حالش خوب نیست ما همه همسایه هستیم باید بدرد هم بخوریم ...  پدرم به سرعت به طرف ماشینش دوید ... جعفرآقا رو به بقیه همسایه ها کرد و گفت تا صمدآقا ماشین میاره کمک کنین حاجی را تا سر کوچه ببریم تا وقت نگذره ...  همه به سرعت حاجی را بر روی پتو گذاشتن و چهار گوشه پتو را گرفتند و حاجی را بطرف دم در بردند ... پدرم ماشینش را با دنده عقب به دم در خانه حاجی رساند جالب اینکه این بار هیچکس دماغش را نگرفت بلکه همه کمک کردن و حاجی عنایت را در عقب وانت گذاشتن زن حاجی عنایت و  یکی دوتا از زنهای همسایه هم بالای وانت پریدن من و جعفرآقا هم سوار شدیم ...

 پدرم به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کرد. در بین راه همه میگفتن خدا پدر صمد آقا را بیامرزد که با ماشینش کمک کرد تا حاجی را به بیمارستان ببریم ... فاصله محله ما با بیمارستان نیم ساعتی بیشتر  نبود  پدرم تخته گاز میرفت و از میان ماشین ها به سرعت عبور میکرد او مدام از میان ماشین ها سبقت های خرکی میگرفت و حتی پشت چراغ قرمز هم نمی ایستاد ملت همه به ما فحش میدادن که این چه جور رانندگی هست اما پدرم اصلا توجه نمیکرد راستش برای اولین بار بود که میدیدم که او اینطوری رانندگی میکند حقیقتش از دست فرمانش لذت میبردم و محو تماشای دست فرمانش شده بودم که ناگهان در سر یکی از چهار راه ها یک کامیون میخواست توقف کند که پدرم مجبور شد محکم ترمز کند و این ترمز ناگهانی باعث شد که همه ما به طرف جلو پرتاب شویم که من با سر به طرف شکم حاجی عنایت رفتم این ضربه سرم به شکم حاجی  فریاد او را به آسمان برد آخخخخ مردم .... بقیه همسایه ها هم بر روی همدیگر پرت شده بودن بلاخره خدا رحم کرد وگرنه همه ما نابود شده بودیم. پدرم با ترس و نگرانی ماشینش را در کنار خیابان نگهداشت تا ببیند همه ما سالم هستیم یا نه راستش با وجودی که سر و گردنم به شدت درد میکرد اما زهره ترک شده بودم فکر میکردم زدم حاجی عنایت بدبخت را کشتم باور کنید از ترس میخواستم از ماشین بپرم پایین فرار کنم که در همین لحظه حاجی عنایت که هنوز گیچ و منگ بود بخصوص بواسطه ضربه ای که به شکمش خورده بود فریاد زد بازم که بوی گند مستراح  این مرتیکه قرمساق بلند شده! بازم که این مرتیکه بی شرف ماشین پر از گه و کثافتش پارک کرده تو کوچه! مگه دستم به این مرتیکه همسایه آزار نرسه این دفعه دیگه باید زنگ بزنم به خود وزیر بهداشت تا بیاد تکلیف ما رو با این گاریچی روشن کنه!  بعد با صدای بلند فریاد کشید زن برو تلفن وردار بیار تا زنگ بزنم کلانتری! ما همه مات و مبهوت حرفای حاجی عنایت  شده بودیم بخصوص پدرم که داشت با خنده به حاجی عنایت نگاه میکرد در همین حال زن حاجی گفت الهی من قربونت بشم چشم تلفن هم میدیم خدمتت فقط طاقت بیار تا برسیم خونه هر وقت دلت خواست زنگ بزن وزیر بهداشت! حاج عنایت دوباره با عصبانیت فریاد زد پس به این پسره بگو بره دم خونه این مرتیکه بهش بگه این مستراح سیارش را از اینجا برداره که خفه شدیم! در همین حال جعفرآقا که داشت از درد کله اش را می خاراند  گفت فعلا که همه مون نشستیم توی همین مستراح سیار! جمعیت همه شروع کردن به خندیدن ... زن حاج عنایت که از بهوش اومدن شوهرش بسیار خوشحال شده بود دوباره با مهربانی گفت چشم حاجی آلان به حمید میگم بره دم در خونه صمدآقا بهش بگه مستراح سیار شو از اینجا برداره! سپس زن حاج عنایت چشمکی به پدرم زد که یعنی زودباش حرکت کن! پدرم اینبار با خنده و خوشحالی بسیار پرید داخل ماشین و بازم مثل قبل حتی بدتر از قبل شروع کرد به رانندگی بطوریکه دوباره صدای راننده ها درآورده بود و ملت همه با بوق زدن و چراغ زدن به پدرم فحش میدادن که این چه طرز رانندگی هست!


--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر