مهماننوازي[*]
ايتالو كالوينو
ايتالو كالوينو
يه شب مسیح و سنپیئترو پس از یک راهپیمایی حسابی در راههای کوهستانی به خونهی زنی رسیدند و برای اون شب تقاضای جا کردند. زنه سر تا پای اونا رو ورانداز کرد و گفت: «من کاری به کار ولگردها ندارم!»
«خانوم تورو به خدا!»
اما زنه دَرو روشون بست.
پیئترو که طبق معمول، زودرنج بود، نگاهی به آقا انداخت. انگار بخواد بهش بگه که میدونست اون زن بیلیاقتیه. اما آقا بیتوجه به اون، راهشو ادامه داد و وارد يه خونهی فقیرتر و دودگرفتهتر شد. اون جا زنی داشت کنار آتيش نخ میریسید.
«صاحبخونه، امشب به ما رحم میفرمائین پناهمون بدین؟ خيلی راه اومدهيم و دیگه نای راه رفتن نداریم.»
«اما... باشه، هر چی خدا بخواد! بفرمائین مردان شریف. کجا میخواین برین؟ هوا از دل گرگ هم سیاهتره. هرچی از دستم بر بیاد انجام میدم. بیاین همین جا بشینین کنار آتيش. شرط میبندم گشنهتونم هست!»
پیئترو گفت: «بله. تقریباً درست گفتین.»
زنه که اسمش دونّا کاتین[**] بود، چهار تا شاخهی خشک انداخت تو آتيش و مشغول درست کردن شام شد: آبگوشت و لوبیاهای نرمِ نرم که پیئترو از خوردنشون سر کیف میاومد. چندتایی هم سیب که از الوار سقف، آویزونشون کرده بود. بعد بردشون تا روی علفها بخوابن.
پیئترو در حالی که سر حال دراز میکشید گفت: «خدا عوضتون بده!»
فردا صبح موقع خداحافظی از دونّا کاتین، آقا گفت: «صاحبخونه، کاری رو که امروز صبح شروع میکنین، بتونین تموم روز ادامهش بدین!» و از اون جا رفتند.
زنه فوراً مشغول بافتن شد. بافت و بافت و تموم روزو بافت. ماسوره تو نخها میرفت و میاومد و خونه پر میشد از پارچه و پارچهها از در و پنجرهها بیرون میزد و میرسید تا زیر سفالهای سقف. شب که شد، جاکومای[***] همسایه، همون زنی که دَرو رو مسیح و سنپیئترو بسته بود، اومد تا به دونّا کاتین سر بزنه. وقتی چشمش افتاد به اون همه پارچه، اون قدر به دونّا کاتین پیله کرد تا زنه تموم ماجرارو براش تعریف کرد. وقتی که فهمید اون دوتا غریبه که اون ردّشون کرده بود، اون لطفو در حق همسایهش کرده بودند، از ناراحتی انگشتهاشو میجوئید و پرسید: «میدونی که اون غریبهها بازم این طرفا پیداشون میشه یا نه؟»
«فکر میکنم آره. گفتند که فقط تا درّه میرن.»
«پس وقتی برگشتند، ازت خواهش میکنم بفرستشون خونهی من شاید همچی لطفی هم در حق من بکنن.»
«با کمال میل همسایه!»
و فردا شب وقتی اون دو زائر، دوباره برگشتند خونهی دونّا کاتین، اون بهشون گفت: «راستش امشب جا ندارم بهتون بدم. اما بفرمائین پیش همسایهم جاکوما، تو اون خونه پایینیه که براتون سنگ تموم میذاره.»
پیئترو که حافظهی خوبی داشت، اخمهاشو کمی تو هم کرد و خواست هر اون چه دربارهی جاکومای همسایه فکر میکرد بگه. اما آقا بهش علامت داد ساکت باشه و رفتند به اون خونه. زنه با گشادهرویی به استقبالشون اومد: «شب به خیر! سفر به آقایون خوش گذشت؟ بفرمايین، بفرمايین. ما آدمای فقیری هستیم؛ اما خوش قلبیم. میفرمائین کنار آتیش گرم بشین؟ همین الان شامو آماده میکنم... .»
آقا و سن پیئترو با تعارفات فراوان خوردند و تو خونهی جاکومای همسایه خوابیدند و صبح درحالی که زن، همچنان مشغول تعارفات و احترامات بود، آمادهی رفتن شدند.
آقا گفت: «صاحبخونه! کاری رو که امروز صبح شروع میکنین، بتونین تموم روز ادامهش بدین!» و از اون جا رفتند.
همسایه درحالی که آسّینهاشو بالا میزد، با خودش گفت: «حالا بهتون نشون میدم! میخوام دو برابر پارچهی دونّا کاتین ببافم.»
اما قبل از این که سرِ دارِ پارچه بنشینه، برای این که بعداً مجبور نشه کارشو قطع کنه، فکر کرد هر چی سریعتر بره مستراح و قضای حاجت کنه. رفت و شروع کرد. اما مگه تموم شدنی بود؟
«ای بابا! چهم شده! پس چرا دیگه بند نمییاد... چه بلایی سرم اومده؟ لعنت بر شیطون! اما حالا... این که نشد کار....»
پس از نیم ساعت موفق شد خودشو خلاص کنه و مشغول دارِ پارچه بشه. اما بله! مجبور شد با عجله برگرده به مستراح و خلاصه تموم روزو اون جا گذروند. پارچه که جای خود داشت! فقط جای شکرش باقی بود که دل و رودهاش در نیومد.
-----------------------
* مهماننوازي، مجموعه: گورت. ص: 12. اين افسانه در ونيز (برنوني)؛ رومانيا، ص: 21 توسكانا هم داراي چنين افسانهايست.
=>=>=>=>=>=>=>=> آیا به همان میزان که کلاس "دشمن شناسی" میرویم در کلاس "دوست شناسی" هم شرکت می کنیم؟ <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر