۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

[گروه لیمو:8942] گنجشک با خدا قهر بود…

گنجشک با خدا قهر بود… 

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: 

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که 

دردهایش را در خود نگاه میدارد… 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. 

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، 

گنجشک هیچ نگفت و… 

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. 

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. 

تو همان را هم از من گرفتی. 

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ 

و سنگینی بغضی راه کلامش بست… 

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو 

از کمین مار پر گشودی. 

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. 

--
=>=>=>=>=>=>=>=> آیا به همان میزان که کلاس "دشمن شناسی" میرویم در کلاس "دوست شناسی" هم شرکت می کنیم؟ <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
 
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر