بخشی از این مصاحبه را می خوانید:
حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟
آذر 1374. آن روز برف میبارید و من که آن زمان مدیرکل پست استان کردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، حبیبالله کشاورز سوار یک پاترول شدیم تا به قروه برویم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم او شب قبل به دلیل آن که به خانهاش مهمان آمده خوب نخوابیده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی کنم. برف بشدت میبارید، به طوری که پنج ساعت طول کشید تا از سنندج به قروه رسیدیم. خیلی خسته بودم. وقتی برای سوختگیری در پمپ بنزین توقف کردم، او از خواب بیدار شد و خواست رانندگی کند، من نیز در صندلی عقب خوابیدم و 42 روز بعد چشم باز کردم.
وقتی شما خواب بودید حادثه رخ داد؟
بله، بعد شنیدم که در نزدیکی صالحآباد، خودروی ما با یک تریلی حاوی سنگ برخورد کرده و شدت این تصادف به حدی بود که از شیشه عقب خودرو به میان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمیکشیدم و به تصور این که فوت کردهام رویم پتو انداخته بودند.
آن روز جسد مرا پشت یک وانتبار عبوری قرار داده و به امید نجات به بیمارستان برده بودند که در آنجا پس از معاینه و به دلیل آن که آثار و علائم حیاتی در من وجود نداشت، مرا تحویل سردخانه میدهند.
چگونه متوجه شدند شما زنده هستید؟
ظاهرا 24 ساعت بعد یکی از کارگران سردخانه بیمارستان که مشغول جابهجایی اجساد بوده در یک لحظه متوجه میشود انگشت شست پایم تکان میخورد. او سراسیمه موضوع را به پزشکان اطلاع میدهد. وقتی مرا از سردخانه خارج میکنند، ظاهرا تنها پزشک جراح نیز پس از چند ساعت عمل بیمارستان را ترک کرده بود، اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم.
مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟
پزشک جراح پس از خروج از بیمارستان و در نزدیکی خانهاش متوجه میشود سررسید خود را در بیمارستان جا گذاشته و چون نیاز به آن داشت، برای برداشتن سررسید به بیمارستان میآید که با مشاهده وضعیت من بلافاصله 7 عمل جراحی سخت روی من انجام میدهد و سپس مرا به بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان منتقل میکنند.
در این مدت چه احساسی داشتی؟
تصادف را که به یاد نمیآورم، اما در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان خود را میدیدم که در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشهای از سقف که حالت زاویه را داشت قرار میگرفتم و پیکر خود را میدیدم که در زیر دستگاه تقلا میکند. احساس سبکی خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم. هر بار که همسر و فرزندانم را میدیدم که با دیدنم گریه میکنند، به آنها میخندیدم و از آنها میخواستم گریه نکنند، اما صدای مرا نمیشنیدند. دلم میخواست اتاق را ترک کنم. خیلی تلاش میکردم، اما نمیتوانستم.
چرا؟
پدربزرگم را میدیدم که او نیز پس از سالها که از زمان مرگش میگذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خیلی دوست داشتم. از او پرسیدم کجا زندگی میکند، اما تنها به من لبخند میزد و میگفت در جایی خیلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو باید برگردی. التماسهایم بیفایده بود و او توجهی نمیکرد.
چه مدت در این حالت قرار داشتی؟
42 روز بیهوش بودم و سرانجام وقتی به کالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی که از پنجره اتاق بیمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم.
=>=>=>=>=>=>=>=> آیا به همان میزان که کلاس "دشمن شناسی" میرویم در کلاس "دوست شناسی" هم شرکت می کنیم؟ <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر