۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

{تفريح و سرگرمي}, [16322] تاجیکستان پاره تن ایران زمین (1)

تاجیکستان، پارۀ تنِ ایران‌زمین

دکتر امیرحسین خنجی


iran-emrooz.net | Sun, 01.07.2012, 20:12


http://www.irantarikh.com

تاجیکستان در دوران باستان

سرزمینی که روسها چندی پس از اشغالِ سرزمینهای شرقی و شمالیِ ایران نامِ کشورِ «تاجیکستان» بر آن نهادند در شرقی‌ترین بخشِ ایران‌زمین واقع است و جایگاهِ نژاده‌ترین و دیرپاترین مردمان از قومِ ایرانی است.


کشورِ تاجیکستان از ترکیبِ بخشهائی از دو سرزمینِ باستانیِ سُغدِیانَه (سُغد) و باختریَه (بلخ) تشکیل شده است. از سُغدیانَه سرزمینِ اُسروشِنَه و نیمی از فرغانَه را دارد، و از باختریَه بخشِ عمدۀ بدخشان و نیمی از خَتلان را دارد.


سُغدیانَه و باختریَه در دوران هخامنشی دو کشور خودمختارِ واقع در قلمرو شاهنشاهی بوده‌اند، و نامشان در سنگ‌نبشتۀ داریوش بزرگ در کنار شش کشورِ دیگرِ واقع در نیمۀ شرقیِ ایران‌زمین آمده است. این کشورها عبارت‌اند از: هیرکانِیَه که بعدها گرکان شده است و اکنون بیشینۀ آن در کشورِ تُرکمنستان است، پَرَت‌آوَه که بعدها پارت شده است و اکنون بیشینۀ آن در کشورِ تُرکمنستان است و بخشی از جنوبِ آن نیمۀ شمالیِ خراسانِ ایرانِ کنونی است، مَرغِیانَه که بعدها مَرو شده است و اکنون بیشینۀ آن در کشور تُرکمنستان و نواری از جنوبِ آن در کشورِ افغانستان است، هَرَیوَه که بعدها هرات شده است و اکنون در کشورِ افغانستان است و پارۀ کوچکی از غربِ آن در خراسانِ ایرانِ کنونی است، درَنگِیانَه که بعدها سَکستان و سَژستان و سجستان و سَیِستان شده است و بیشینۀ آن در کشور افغانستان است و نواری از غربِ آن در ایرانِ کنونی است، سُغدیانَه که بعدها سُغد شده است و اکنون بخش عمدۀ آن در کشورِ اوزبکستان و بخش کوچکی از آن در تاجیکستان است، هُوارَزمِیَه که بعدها خوارزم شده است و بخش عمدۀ آن در کشور اوزبکستان و پارۀ کوچکی از جنوب آن در شمالِ کشورِ تُرکمنستان است، باختریَه که بعدها باختر و سپس بلخ شده است و بخشی از آن در افغانستان و بخشی از شرقِ آن در تاجیکستان است.


این‌را نیز بگویم که این سرزمینها همگی سرزمینهای قومِ آریَه بوده است. داریوشِ بزرگ نیز خودش را آریَه‌یی نامیده و در همین سنگ‌نوشته تأکید کرده است که من «هخامنشی، پارسی فرزندِ پارس، آریایی از ذاتِ آریا» استم (هَخامَنِشي، پارسَه‌یي پارسَه‌یَ پُترَ، آرِیَه‌یي آرِیَه‌‌یَ چِترَ).


در این دفتر دو سرزمینِ سغد و باختر موردِ سخنِ ما است.

سرزمین سُغد پس از فروپاشیِ شاهنشاهیِ ساسانی تبدیل به چهار کشورِ کوچک شد که هرکدام شاهِ خودش را داشت: بُخارا که شاهش «بخاراخدا» نامیده می‌شد، سمرکند که شاهَش «اَخشاید» نامیده می‌شد، فرغانَه که شاهش اَخشاید نامیده می‌شد، و اُسروشِنَه که شاهش اَفشَین نامیده می‌شد.

اَخشاید واژۀ خالصَا ایرانی است و تلفظِ دیگرِ خَشایتَه است که در سنگ‌نبشته‌های هخامنشی به‌شکل «خَشایتیَه‌» آمده است. افشَین نیز شکلِ دیگرِ واژۀ اَخشاید است. خشَترَ تلفظِ کهن‌ترِ این واژه است که در گاتَه‌ی زرتشت آمده است سپس «اَرتَه خشَترَ» از آن ساخته شده است که بعدها ما اردَشَیر تلفظ کرده‌ایم. واژۀ «شاه» نیز از تغییرِ تلفظِ خشایتَه و خشَترَ آمده است.


اُسروشِنَه و فَرغانَه در همسایگیِ هم بوده‌اند. همۀ اُسروشِنَه اکنون در بخش غربیِ شمالِ کشور تاجیکستان است. فَرغانَه بخش غربی و نواری از جنوبِ آن در شمالِ تاجیکستان، بخشی در کشورِ کرخیزستان (قرغیزیستان)، و بخشی در شرقِ کشور اوزبکستان است. شهرِ خُجَند که روزگاری مرکز فَرغانَه بوده اکنون در شمالِ تاجیکستان است. به‌نظر می‌رسد که فَرغانَه تلفظِ عربیِ «پَرَّگانَه‌» باشد یعنی سرزمینِ پَرت‌اُفتاده؛ زیرا در آخرین حدودِ شرقیِ ایران‌زمین و در همسایگیِ توران‌زمین واقع می‌شده است. داستانهای تاریخیِ ما ساختنِ شهرِ خجَند را به کی‌خسرو نسبت داده‌اند. به‌نظر می‌رسد که اسطورۀ سیاوش از داستانهای مردمِ همین منطقه بوده است.


زمینی در فَرغانَه که همسایۀ ترکستان بوده نامِ «سامان» داشته (یعنی مرز). حاکمِ سامان را «سامان‌خدا» می‌نامیده‌اند (یعنی حاکمِ مرز). «خدا» در زبانِ ایرانی معادلِ حاکم در زبانِ کنونیِ ما بوده است. شاه را «خدایْ» می‌نامیده‌اند، و شاهِ شاهان که شاهنشاه بوده را خدایان‌خدایْ می‌گفته‌اند. آن ذاتِ مقدسِ غیبي که در زبانِ کنونی‌مان «خدا» می‌نامیم در زبانِ ایرانی «بَگ» نامیده می‌شده است. مثلاً، اهرامَزدا «بَگ» بوده، ولی خسرو پرویز «خدا» بوده است (داریوش نوشته: بَگءَ وُزَرکءَ اَهورمَزدا (خدا است بزرگ است اهورامزدا). در زبانِ ایرانیْ «خدا» فقط به‌آدمها می‌گفته‌اند و معادلِ دقیقِ حاکمِ در زبانِ کنونیِ ما بوده است. در زبانِ ایرانیانِ شرقی که مؤنث و مذکر داشته به‌حاکمِ مادینه (زنِ حاکم/ حاکمِ زن) «خدایین» می‌گفته‌اند، و این‌را ما در گزارشی می‌بینیم که مربوط به‌آخرین سالِ سدۀ نخستِ خورشیدی است، و یکی از کلان‌ترانِ مرو دربارۀ فرمان‌دارِ عربِ خراسان از خاندانِ اموی به‌کار بُرده زیرا آن عربْ رختی پوشیده بوده که او را همشکلِ «خدایین» کرده بوده است. به‌حاکمِ بخارا نیز «بخاراخدایْ» می‌گفته‌اند. آخرین بخاراخدا در دهۀ ۱۲۰ هجری توسط نصر سَیّار - والیِ عربِ خراسان - به‌غدّاری ترور شد و داستانی دارد. شاهِ اسروشِنَه نیز توسط کدخدایانِ محلیِ اسروشِنَه «خدایان‌خدا» نامیده می‌شده است، و این‌را پائین‌تر در سخن از افشینِ اُسروشِنی خواهیم دید.


آخرین سامان‌خدای دوران ساسانی نیای سامانیان است. سامانیان به همان سرزمینی در فَرغانَه منسوب شده‌اند که سامان نامیده می‌شده است. پس، سامانیان از مردمِ کشورِ تاجیکستانِ کنونی بوده‌اند. رودکی که از افتخارات تاریخ ما است نیز از مردمِ همین سرزمین بوده است.


و اما باختریَه (بلخ):

در اساطیر و داستانهای تاریخیِ ما که بازماندۀ دوران بسیار دورِ تاریخِ سرزمینمان است «شاهانِ بلخ» جایگاه ویژه‌ئی دارند. هیچ ایرانی‌ئی نیست که شاهنامۀ فردوسی را خوانده باشد و گشتاسپ و لُهراسپ را نشناسد (گُشتاسپ تلفظِ نو برای وِشت‌اَسپَه‌، و لَهراسپ تلفظِ نو برای اوروَنت‌اَسپَه است). زرتشت که زیرِ فشارِ کاویان و کَرپَنان و اوسیجانْ از سرزمینِ خودش هجرت کرده در دنبالۀ هجرتش به بلخ رسیده و مورد حمایت گشتاسپ و لهراسپ و دو وزیرِ فرزانه‌شان جاماسپ و فَرشوشتَر (درستش: گاوماه‌اَسپَه و فِرَش‌اُشتُرَه) قرار گرفته و در بلخ مانده و دین مَزدایَسنی را از آنجا گسترش داده است. جاماسپ نیز در اساطیر و داستانهای تاریخیِ ما از فرزانگانِ بزرگِ ایران‌زمین شمرده شده است.

نام زرتشت و پیدایشِ آئینِ مَزدایَسنَه که دینِ ایرانی بوده است در همۀ نوشته‌ها و کتابها با نام بَلخ گره خورده است. آئین زرتشت در منطقه‌ئی پرورش و انتشار یافت که اکنون تاجیکستان و بخشِ شرقیِ شمالِ افغانستان است. گویشی که زرتشت کتابِ «گاتَه‌» را با آن نگاشت - حتمًا - گویشِ باختریَه‌‌یی (باختری/ بلخی) بوده، و همان گویشی بوده که مردم باختریَه ازجمله مردمِ باستانیِ تاجیکستانِ کنونی به‌آن سخن می‌گفته‌اند. شاید هم به‌زبانی بوده که داریوشِ بزرگ در سنگ‌نوشته‌اش «زبانِ آریایی» نامیده و گفته که نسخۀ این سنگ‌نوشته به‌زبان آریایی نیز بر روی چرم و روی پوست نگاشته شده است تا به‌سرزمینها برده شود.


داستانهای تاریخیِ ما می‌گویند که مردم بلخ از زرتشت حمایت کردند ولی آریانِ سرزمینهای همسایۀ این منطقه از مخالفان آئین زرتشت بودند، و چنان‌که در اوستا و داستانهای تاریخی می‌خوانیم، بلخ زیر یورشهای کاویانِ همسایه واقع شد، و زرتشت در یکی از این جنگها به‌‌دست جنگجویان یک کاوِه به‌‌نام ارجاسپ کشته شد (درستش: اَرجَت‌اَسپَه‌) کشته شد. کاویانْ شاهان دیرینۀ سرزمینهای ایرانی در دوره‌های پیش از شاهنشاهیِ ماد در مناطقِ گوناگونِ ایران‌زمین بوده‌اند. جمشید که تلفظِ درستِ نامش «یِمَه خَشایتَه‌» بوده نیز کاوِه بوده است و نامش در گاتَه‌ی زرتشت و ریگ‌ودای آریانِ مهاجر به‌شمالِ هِند آمده است. زرتشت از او به‌بدی یاد کرده و آریانِ هِند از او به‌نیکی یاد کرده‌اند.


بازهم این مردمِ باختریَه بودند که از آئین زرتشت پاس‌داری کردند، و در آینده اندک اندک در سراسر ایران‌زمین گسترش دادند. از اینجا است که نقش مردم باختریَه از دیرترین دورانِ تاریخ در فرهنگِ ایرانی و دینِ ایرانیان (یعنی دینِ مَزدایَسنَه‌) نمایان می‌شود. سهمی از این نقش از آنِ مردمِ تاجیکستان است.


روایتهای اساطیری و داستانهای تاریخیِ ما، هم ریشۀ شاهنشاهانِ هخامنشی و هم ریشۀ شاهنشاهان ساسانی را از بلخ (باختریَه‌) دانسته‌اند. این داستانها پس از آن‌که دربارۀ لهراسپ و گشتاسپ و اسپندیار و بهمن سخن گفته‌اند که شاهان بلخ (باختر) بوده‌اند، به دارای بزرگ می‌پردازد که در تاریخِ واقعی شاید داریوش بزرگ باشد، و در ادامه به دارای دوم می‌رسد که در تاریخِ واقعیْ داریوش سوم است. و چون به‌ساسانیان می‌رسد می‌گوید که ساسانِ بزرگ پسر بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ بود و در اواخر عمر پدرش به پارس هجرت کرده پیشۀ چوپانی گرفت؛ و این ساسانِ بزرگْ برادرِ دارای اول بوده و ساسانیان از دودمانِ او استند. چنین است که داستانهای اساطیریِ ما، هم ریشۀ هخامنشان و هم ریشۀ ساسانیان را از مردم باختریه شمرده است. به‌عبارتِ دیگر، شاهنشاهان بزرگِ ایران‌زمین که از پارس برخاستند از ریشۀ باختری (بلخی) بوده‌اند.


هرچند که این داستانهای اساطیری را به‌دشواری می‌توان باور کرد، ولی چون‌که بازنمای یادهای جمعیِ قوم ایرانی‌اند می‌توانند که حقایقی را در درون خویش نهفته داشته باشند؛ یعنی شاید خاندانهای حکومت‌گرِ پارس که هم هخامشیان و هم ساسانیان از آنها بودند از ریشۀ ایرانیانِ شرقی و از منطقۀ باختریَه بوده‌اند که در زمانی در ادامۀ مهاجرتشان به‌پارس رسیده بوده‌اند. از کجا معلوم که اصل این داستانها روزگاری توسط خودِ پارسیانِ باستان ­مثلا درزمان هخامنشی­ رواج نداشته است؟ در مَزدایَسن بودنِ (پیروانِ آئینِ زرتشت بودنِ) قبایل پارس نیز جای جدال نیست، و گزارشها، به ویژه سنگ‌نبشته‌های بازمانده از داریوشِ بزرگ، مَزدایَسن بودنِ هخامنشیان را بازتاب می‌دهد.


منظور آن‌که روایتهای اساطیری و داستانهای تاریخیِ دیرینۀ ما، هم پرورندگان و گسترندگانِ آئینِ مَزدایَسنَه را به باختریَه نسبت داده‌اند هم ریشۀ خاندانیِ هخامنشیان و ساسانیان که هردو پارسی بوده‌اند. من در اینجا در صددِ کَند و کاو دربارۀ درستی یا نادرستیِ این روایتها نیستم، بل‌که باوری را آوردم که ایرانیانِ دورانِ ساسانی دربارۀ ریشۀ خاندانیِ ساسانیان داشته‌اند و آنها را به باختریَه منسوب می‌کرده‌اند. بر اساسِ این باورهای بازمانده از دورانِ دیرینه، اگر تاجیکان بگویند که هخامنشیان و ساسانیان از ما بوده‌اند کسی با آنها جدال نتواند کرد. زرتشت هم که البته از آنها بوده است. پرورندگانِ اساسی دینِ زرتشت نیز آنها بوده‌اند. پس، تاجیکان اگر ادعا کنند که هم دینِ ایرانی در سرزمینِ ما پدید آمده است و هم ریشه‌های شاهنشاهانِ بزرگِ ایران‌زمین به‌ما می‌رسد، کسی با آنها جدال نمی‌کند. این ادعاها اگر هم به‌کلی عاری از حقیقت باشد ولی موضوعی که بازتاب می‌دهد پیوندهای بسیار دیرینۀ قومي و فرهنگیِ ناگسستنیِ پارسیان و باختریان است که اکنون تاجیک نامیده می‌شوند.


از بازخوانیِ گذشته‌های دیرینۀ مردمِ سغد و باختر است که همخون و هم‌ذات بودنِ «پارسی» و «تاجیک» اثبات می‌گردد. از این‌رو است که ما می‌گوئیم تاجیکستان به‌همان اندازه پارۀ تنِ میهنِ ما است که آذربایجان و سیستان و پارس و کرمان و مَک‌کُران (بلوچستان) و کردستان. و تاجیکان به‌همان اندازه برادران و خواهران ما استند که پارسیان و بلوچان و کُردان و گیلَکان. و یک تاجیک به‌همان اندازه ایرانی است که یک کرمانی یا همدانی یا مَک‌کُرانی. گویشی که تاجیکان با آن سخن می‌گویند به‌همان اندازه زبان ایرانی است که گویش مردم پارس یا اسپهان.


تاجیکستان، سرزمینِ خسروان

گفتیم که کشورِ تاجیکستان از بخشهائی از دو سرزمینِ باستانیِ باختریَه و سغدیانَه تشکیل شده است. و گفتیم که باختریَه بعدها باختر و سپس بلخ، و سغدیانَه سُغد شد. نامهای نوینِ بلخ و سغد را ما از گزارشهای مربوط به تلاشهای عربهای حاکم‌شده بر خراسان برای تسخیر این سرزمینها می‌دانیم.


گفتیم که سرزمین سغد پس از حملۀ عرب و وَرافتادن شاهنشاهیِ ایران تقسیم به چهار پاره شد (بخارا و سمرکند و فَرغانَه و اُسروشِنَه‌). سرزمین بلخ نیز سه پاره شد، یکی بدخشان در شرق، دیگر ختلان در میانه، و سومْ بلخ در غرب. هرکدام از این سه پاره از سرزمینِ باختریه نامِ شهرِ مرکزیِ خویش را گرفت. نامِ بلخ برای منطقۀ غربی ماند زیرا شهر بلخ در مرکزِ آن بود.


روایتی می‌گوید که یزدگرد سوم ساسانی در گریز از برابرِ عربها از مرو به بلخ و فَرغانَه رفت و با خاقان کاشغر در ارتباط شد شاید به کمک او با عربها مقابله کند. گزارشی از کمک خاقان به او به‌‌دست داده نشده است. و می‌گوید که او سپس به مرو برگشت، و در مرو بود که ماهو سورِن (افسرِ پارتیِ مدعی سلطنت) او را ترور کرد.


سرزمینهای باختر و سغد در دهه‌های چهل و پنجاه و هفتاد و هشتاد هجری به‌طور پیوسته زیر یورشهای مداومِ عربهای اشغال‌گرِ حاکم‌شده بر خراسان بودند، ولی دلیرمردیِ باختریان و سغدیان مانع از آن بود که این سرزمینها به‌تسخیر عرب درآید. بزرگان این سرزمینها هر بار پس از مقاومتهای جانانه با سردار عرب مذاکره می‌کردند و تعهد می‌دادند که باج به‌عربها بپردازند، ولی به‌زودی از زیر بار این تعهد بیرون می‌شدند. سپس در سال ۸۹ خورشیدی خبرِ یورش بزرگ عرب به بلخ را می‌خوانیم بی آن‌که خبر سقوط بلخ به دست داده شود.


بخشِ غربیِ بلخ با مرکزیتِ شهرِ بلخ در سال ۹۱ - ۹۲ خورشیدی توسط عربها گشوده شد. فاتح بلخ اسد قَسَري ­فرمان‌دارِ وقتِ خراسان­ بود. در پایان سدۀ نخستِ هجری، در همۀ گزارشها، فرمان‌دار منطقۀ بلخ را عرب و بلخ را در درون قلمرو عرب می‌بینیم. در گزارشهای سال ۱۰۱ خورشیدی می‌خوانیم که اسد قسری هزاران خانوار عرب را در بلخ اسکان داد (اینها را در منطقۀ پراوگان اسکان دادند که چندان از شهرِ بلخ دور نبود) و ادارۀ شهر بلخ را به بزرگ‌مردی از خاندانِ حکومت‌گرِ بلخ سپرد که نامش را به‌عربیْ بَرمَک نوشته‌اند؛ و اجازه داد که برمک مالیاتهای (باج و خراجِ) مردم بلخ را برای بازسازی و اقداماتِ عمرانی در شهر بلخ به‌کار گیرد. در این زمان هنوز عربها به‌شرقِ بلخ و مرزهای کشورِ کنونیِ تاجیکستان نزدیک نشده بودند.


پس از فروپاشیِ شاهنشاهیِ ساسانی، در تاجیکستان کنونی کشوری مستقل پدید آمده بود که اُسروشِنَه نامیده می‌شد و پادشاه داشت، پادشاهی که لقبش «خوَرخُورَّه» بود (یعنی شکوهِ خورشید). شاهِ اُسروشِنَه در این زمان کسی بود که نیای بزرگِ افشینِ معروفِ دورانِ مأمون و معتصم عباسی است. پایتختِ او نیز شهرِ اُسروشِنَه در کشورِ اُسروشِنَه بوده است. یعنی اُسروشِنَه - همچون بلخ - هم نام سرزمین بوده است هم نامِ شهر.


اُسروشِنَه را باید تلفظِ هُسروشِنَه دانست که عربها اُسروشِنَه گفته‌اند. هُسروشِنَه تلفظِ دیگرِ خسروشِنَه است (جانشینی «خـ» و «هـ» در بسیاری از واژگان ایرانی یک امر معمولی است که در اینجا جای توضیح درباره‌اش نیست). دو لفظِ هُسرو و خسرو نیاز به توضیح ندارد، زیرا هر بچۀ ایرانی معنای خسرو را می‌داند. شِنَه نیز اکنون ما در زبانِ پارسیِ دَری آشیانه گوئیم، ولی در برخی گویشهای زبان ایرانی با همین تلفظِ «شِنَه‌» مانده است. در گویش ما لارستانیها نیز «شِنَه‌» است. عبارتِ «اِشِنَه شَستَن» (یعنی به‌آشیانه نشستن) در گویشِ ما لارستانیها یک عبارتِ معمولی و روزانه است. پس اُسروشِنَه معنای تحت اللفظیش در زبانِ پارسیِ دری «آشیانۀ خسرو»، و معنای لُغَوِیَش «سرزمینِ خسروان» است.


اسروشِنَه و فرغانَه تا پایانِ سدۀ دوم هجری در بیرون از قلمرو دولت عربی و در دست شهریارانِ بومیِ خودشان بودند.

شاهِ اُسروشِنَه در نیمۀ دومِ سدۀ دومِ هجری تا پایانِ این سده نامش کاووس خوَرخُورَّه بوده است، و او آخرین شاهِ اُسروشنَه است. او مَزدایَسنِ پیروِ مذهبِ میترایی بوده، پدرش و خودش نیایش‌گاهِ بزرگی برای مِهر (میترا) ساخته بوده‌اند. این‌را مسعودیِ تاریخ‌نگار به‌ما خبر می‌دهد و می‌گوید که نیایش‌گاهِ مهر در اسروشِنَه نامش کاووسان بوده است. این نیایش‌گاهِ مِهر در اسروشِنَه تا زمان خلیفه معتصم برپا بوده سپس عبدالله طاهر پوشنگی آن‌را به‌فرمانِ خلیفه معتتصم ویران کرده است.[1]

چنان‌که می‌دانیم، دین مَزدایَسنَه در زمان ساسانی سه مذهب داشته، یکی مذهبِ مِیترایی، دیگر مذهبِ آذَری، و سوم مذهبِ ناهیدی. پیروانِ این سه مذهبْ پیروِ آئین زرتشت بوده‌اند و دینشان مَزدایَسنَه بوده است. در جاهائی از ایران‌زمین این سه مذهب در هم ادغام شده بوده و یکی از آنها دستِ برتر را داشته است؛ و در جاهائی نیز یکی از این سه مذهب رواج داشته است. مثلاً، در سیستان هر سه مذهبْ در هم بوده‌اند و در دورانِ دیرینه دستِ برتر از آن مذهبِ میترایی بوده و در اواخرِ دوران ساسانی دستِ برتر از آنِ مذهبِ آذری بوده است. این‌را ما از اهمیتِ آذرگاهِ کَرکویَه می‌دانیم. در پارس دو مذهبِ ناهیدی و آذریْ در هم بوده‌اند، و چنان‌که می‌دانیم خاندانِ اردشیر بابکان متولی نیایش‌گاهِ ناهید بوده‌اند و مذهبِ آذری نیز داشته‌اند. در آذربایجان و اَلان (اَران) تنها مذهب آذری رواج داشته است و از دو مذهب دیگر خبری نیست.[2]


بخشی دیگر از کشورِ تاجیکستانِ کنونی شاملِ سرزمینِ فَرغانَه بوده است. پاره‌ئی از فَرغانَه نیز گفتیم که در بیرونِ کشورِ تاجیکستان است. در فَرغانَه نیز همچون اُسروشِنَه پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی پادشاهیِ مستقل تشکیل شد. شاه فرغانَه لقبش «اَخشاید» بوده است.


فَرغانَه نیز همچون اسروشِنَه تا پایانِ سدۀ سومِ هجری بیرون از قلمروِ دولتِ عربی ماند، و تلاشهائی که عربها از اواخر سدۀ نخست هجری به‌بعد برای دست‌یابی بر این سرزمین انجام داده بودند ناکام شده بود.


عبدالله پسرِ طاهرِ پوشنگی (معروف به طاهر ذوالیَمینَین) که در زمان مأمون جانشین پدرش و فرمان‌دارِ ایران شد تلاشهای پی‌گیری برای تصرفِ فَرغانَه و اسروشِنَه به‌کار برد. او از خاندانی از منطقۀ هرات بود و پیشینۀ چهار نسل مسلماني و مَولاگَری برای عربهای خراسان را در کارنامه داشت. او اندک اندک از اطرافِ غربیِ فَرغانَه و اسروشنَه می‌کاست و به‌قلمرو خودش می‌افزود تا سرانجام در در دهۀ نخستِ سدۀ سوم هجری توانست که هردو کشور را ضمیمۀ حاکمیتِ اسلامیِ خویش کند. کاووس خوَرخُوَرّه در آخرین لشکرکشیِ بزرگِ او شکست یافت و دستگیر و به‌بغداد فرستاده شد. دو پسرش نیز به‌بغداد فرستاده شدند، و هردو - به‌ناچار - مسلمان شدند. خلیفه یکی از دو پسرِ کاووس که نامِ عربیِ فضل به‌او داده شده بود را به‌حاکمیتِ اسروشنه بازفرستاد؛ و دومی که نامِ عربیِ حسن به‌او داده بودند را در بغداد نگاه داشت و وارد ارتش خویش کرد. این دومی همان افشینِ معروفِ دوران عباسی است.


افشینْ جوانِ بسیار باتدبیری بود، نگذاشت که او را با نامِ عربی بخوانند و همچنان «افشین» نامیده می‌شد. افشین در خلافتِ مأمون افسرِ ارتش خلیفه شد، در سالِ ۲۰۸ خورشیدی برای آرام کردنِ یک شورشِ ضدِ عباسیِ عربهای مصر به‌کشور مصر گسیل شد و با کام‌یابی برگشت، سپس در خلافتِ معتصم در پیکار با تجاوزِ قیصرِ بیزانت شکستِ سختی بر قیصر وارد آورد و تا آنکارا (اَنگورِیَه‌) به‌پیش رفت، و نزد خلیفه چندان جایگاه یافت که به‌سپاهسالاري رسید. سپس نیز به‌پیکار بابک فرستاده شد و شورشِ بابک را فرونشاند و بابک را از میان برداشت. و این نیز بر منزلتِ افشین نزد خلیفه افزود چندان که خلیفه در مراسم قدردانی از او که جشن باشکوهی بود تاجی زرین که سفارش داده بود تا برای افشین ساخته شود را به‌دست خودش بر سر افشین نهاد.


عبدالله طاهرِ پوشنگی که در نیشاپور نشسته بود و از جایگاه‌یابیِ افشین نزد خلیفه در بیم بود که مبادا درصددِ کینه‌کَشی از او و بیرون کشیدن فرمان‌داریِ ایران از دستِ او باشد توطئۀ بسیار پیچیدۀ چند مرحله‌یي بر ضدِ او طرح کرد تا سرانجام خلیفه را از او بدبین کرد که برنامه دارد تا خلافتِ عباسی را وراندازد و پادشاهیِ ایران را احیاء کند. خلیفه نیز افشین را در یک توطئۀ بسیار پیچیدۀ کودتامانند بازداشت و زندانی کرد.


برادرِ افشین در اسروشنه را نیز عبدالله طاهر به‌توطئۀ غَدّارانۀ بسیار پیچیده‌ئی از میان برداشت و امور اسروشنه را به نوح پسر اسدِ سامان‌خدا داد که حاکمِ فَرغانَه و کارگزارِ طاهریان بود. از این زمان بود که ستارۀ سامانیان درخشیدن گرفت.


برای آن‌که سخن دربارۀ افشین دراز نشود، در اینجا فقط گزارش جلسۀ محاکمۀ پرسر و صدای افشین که با حضور خلیفه و به‌ریاستِ احمد ابن ابی‌دُواد (قاضی‌القضات دربارِ عباسی) و با شرکتِ محمدِ عبدالملکِ زَیّات (وزیرِ اول خلیفه) و اسحاق پوشنگی (عموزادۀ عبدالله طاهر و جانشینِ خلیفه در بغداد) تشکیل شد را از تاریخ طبری می‌آورم که از آرشیوِ دربارِ عباسی گرفته بوده است، با این یادآوری که دو عرب‌تبارِ سُغدی و یک هیربدِ سغدی و یک دهگانِ اُسروشِنی را نیز به‌عنوان شاکی و گواهِ ضدِ افشین از سغد آورده بودند و در جلسۀ محاکمۀ افشین شرکت داده شدند. مازیار نیز که عبدالله طاهر شکست داده و دستگیر کرده و برای خلیفه آورده بود و در زندانِ خلیفه بود برای این جلسۀ محاکمه آورده شد:


زَیّات - به‌عنوان مدعی العموم - از آن دو عرب‌تبارِ سغدی خواست که شکایتشان را مطرح کنند. آنها کمرهاشان را نشان دادند که سیاه شده بود. زَیّات از افشین پرسید: «این دو تن را می‌شناسی؟» گفت: «آری؛ این امام مسجد و این هم مؤذن مسجد است؛ آنها به‌یکی از نیایش‌گاههای مردم سغد تعرض نموده آن‌را منهدم کرده در جایش مسجد ساخته بودند و من تازیانه زدمشان؛ علتش نیز آن بود که میان من و مردم سغد پیمان‌نامه نوشته شده بوده که طبق آن مردم سغد در دینشان آزادی کامل داشته باشند؛ ولی این دو مرد معبدِ آنها را تصرف و ویران کردند و جایش مسجد ساختند؛ من به‌این‌خاطر به‌آنها تازیانه زدم که به‌املاک عمومی مردم تعدی کرده و مانع عبادت مردم شده بودند».


زَیّات از افشین پرسید: «تو کتابی با برگهای دیبا داری که به‌آب زر نگاشته شده و به‌زیور آراسته و در آن سخنانِ کفرآمیز نوشته شده است. آن کتاب چیست؟» افشین گفت: «آن کتاب را از نیاگانم به‌ارث برده‌ام؛ و موضوعاتی از ادبیات و چیزهائی که تو کفر می‌پنداری در آن نوشته‌اند. من از موضوعهای ادبیِ کتاب بهره می‌برده‌ام و کاری با مطالبی که تو کفرآمیز می‌دانی نداشته‌ام؛ وقتی به‌دست من رسیده به‌زیور آراسته بوده و سببی برای زدودن زیورها نمی‌دیده‌ام. تو هم کتابهای کلیله و دمنه و مزدک‌نامه را با چنین صفات و تزییناتی در اختیار داری؛ ولی داشتن چنین کتابهائی لطمه‌ئی به‌اسلام نمی‌زند».


پس از آن زَیّات از هیربدِ سغدی خواست که گواهیِ خویش دربارۀ افشین را ارائه کند. هیربد گفت: «این مرد گوشت حیوانِ خفه‌شده می‌خورده و مرا نیز مجبور به‌خوردنِ آن می‌کرده و می‌گفته که چنین گوشتی از گوشتِ حیوانِ ذبح‌شده گواراتر است؛ او هر روز چهارشنبه یک بزِ سیاهی می‌کشته، و کشتن این بز چنان بوده که با شمشیری بر کمرش می‌زده و آن‌را دو شقه می‌کرده و گوشتش را می‌خورده است؛ یک‌روز هم به‌من گفته که من از روی ناچاری به‌دین این مردم درآمده‌ام، و مجبور استم که به‌خاطر آنها گوشتِ شتر بخورم و نعلین به‌پا کنم».


افشین به‌زیّات گفت: «به‌‌من بگو آیا این مرد را به‌عنوان گواهِ ثِقَه (موردِ اعتماد) و عادل می‌شناسید؟» زَیّات گفت: «نه!» افشین گفت: «پس معنای شنیدن و پذیرفتنِ گواهیِ کسی که نزد شما ثقه و عادل نیست چیست؟» سپس رو به‌هیربد کرده گفت: «آیا میان خانۀ من و خانۀ تو هیچ روزنی بوده که تو بتوانی از درونش خانۀ مرا زیر نظر بگیری و کارهائی که من می‌کرده‌ام را به‌چشم ببینی؟» گفت: «نه!» گفت: «چیزهای دیگر که گفتی از من شنیده‌ای معنایش آن است که من رازی را برای تو بیان کرده‌ام و تو رازِ مرا افشا می‌کنی و به‌امانت و رازداری خیانت می‌ورزی و خودت را بی‌اعتبار می‌سازی».


پس از آن دهگانِ اُسروشِنی که نامش مرزبان پور تیرکَش (تِرکَش) بود را آوردند تا برضدِ افشین گواهی دهد. زیات از افشین پرسید: «این مرد را می‌شناسی؟» افشین گفت: «نه». از مرزبان پرسید: «این‌را می‌شناسی؟» گفت: «آری، این افشین است». زَیّات به‌افشین گفت: «این مرزبان است». مرزبان به‌افشین گفت: «ای فریب‌کار! تا کی می‌خواهی که از حقیقت بگریزی؟» افشین به او گفت: «تو درازریش می‌خواهی که چه چیزهائی برضد من سرِ هم کنی؟» مرزبان گفت: «مردم کشورت وقتی به‌تو نامه می‌نوشته‌اند تو را چه خطاب می‌کرده‌اند؟» گفت: «همان‌گونه که پدر و نیایم را خطاب می‌کرده‌اند». گفت: «بگو که چه بوده!» گفت: «چرا بگویم؟» مرزبان گفت: «مگر به‌زبان اُسروشِنَه‌‌یی به‌تو چنین و چنان نمی‌نوشته‌اند؟» گفت: «آری». گفت: «آیا معنایش به‌زبان عربی چنین نیست: به اِلاهِ اِلاهان از عَبدِ او فلان پور فلان؟» گفت: «آری، چنین است». زَیّات به‌افشین گفت: «آیا مُسلِمین تحمل می‌کنند که بشنوند یک بشری این‌گونه مورد خطاب واقع شود؟ مگر فرعون جز این بود که به‌مردم می‌گفت اَنَا رَبُّکُمُ الأعلىٰ؟»[3] افشین گفت: «از زمان نیاگانم عادتِ مردمِ ما چنین بوده، و مرا نیز پیش از آن‌که مسلمان شوم چنین خطاب می‌کرده‌اند. اگر به‌آنها می‌گفتم که دیگر چنین نکنند از اهمیتم نزد آنها کاسته می‌شد و کسی از من فرمان نمی‌برد».


اسحاق پوشنگی به‌افشین گفت: «تا کَی می‌خواهی که سوگند به الله بخوری و بخواهی که ما باور کنیم و تو را مسلمان بپنداریم در حالی‌که رفتارت رفتار فرعون است؟»

افشین به‌اسحاق گفت: «ابوالحسن! این سوره را پیش از تو عُجَیف ابن عَنبَسَه بر علی ابن هشام خواند؛ اکنون تو آن‌را بر من می‌خوانی؛ تا فردا چه کسی بر تو بخوانَد!».[4]

پس از آن مازیار را آوردند. زَیّات از افشین پرسید: «این مرد را می‌شناسی؟» گفت: «نه». به مازیار گفت: «این مرد را می‌شناسی؟» گفت: «آری، افشین است». زَیّات به‌افشین گفت: «این مازیار است». افشین گفت: «خَه‌! اکنون او را شناختم». زَیّات از افشین پرسید: «با او نامه‌نگاری داشته‌ای؟» افشین گفت: «هرگز». از مازیار پرسیدند: «با تو نامه‌نگاری داشته؟» گفت: «خاش برادرِ افشین نامه‌ئی از جانبِ افشین توسط برادرم کوهیار برایم فرستاده بود و در آن چنین آمده بود:


«دین بهی نگهبانی جز من و تو و بابک نداشت؛ اما بابک با کارهای احمقانه‌اش خودش را به‌کشتن داد؛ من بسیار کوشیدم تا او از کشته شدن بازدارم ولی حماقتش مانع از آن بود که خود را به‌کشتن ندهد؛ اگر تو به‌پا خیزی این قوم کسی جز من ندارند که به‌سوی تو گسیل کنند؛ سواران و جنگندگانِ دلاور همه با من‌اند؛ اگر من به‌تو بپیوندم سه گروه می‌مانند که با ما بجنگند: یا عربها (عربهای ارتشِ خلیفه) یا مغربیها (بربرهای ارتشِ خلیفه) یا ترکان (علامانِ ترک در ارتشِ خلفه)؛ عرب همچون سگ است، پاره‌نانی در جلوش افکن و با دَگَنَک (یعنی چماق) بر کَلّه‌اش بکوب؛ مردم مغرب نیز همچون مگسانِ سرخوار اند و کاری از دستشان ساخته نیست؛ می‌مانَد شیطانهای ترک که ناوکهاشان را در خلال یک‌ساعت جنگیدن تمام می‌کنند آن‌گاه اسپ برآنها بتاز و نابود شان‌کن. سپس دین بهی به‌همان وضعی برخواهد گشت که به‌روزگار شاهان بوده است.»


افشین گفت: «چیزی که این می‌گوید اقراری برضدِ خودش و برضدِ برادرِ من است. اگر برادرم به او نامه نوشته بوده من چه دخالتی در این امر داشته‌ام؟ گیرم که من به او نامه نوشته باشم تا او را به‌جانبِ خودم بکَشانم. کسی چون من که با همۀ توانم از خلیفه حمایت می‌کنم به‌خودم حق می‌دهم که هر ترفندی را برای به‌تسلیم کشاندنِ مخالفِ خلیفه به‌کار گیرم تا او را دست‌گیر کرده به‌خلیفه بسپارم و بر منزلت خویش بیفزایم - همان‌گونه که عبدالله طاهر این‌کار را کرد».

ابن ابی‌دُواد به‌افشین نهیب زد که «زبان‌درازی مکن!» (گفتیم که ابن ابی‌دُواد قاضی القُضاتِ دولتِ عباسی بود).



افشین به ابن ابی‌دُواد گفت: «تو چه می‌گوئی، مَرد!؟ بال عبایت را با دستت می‌گیری و بر دوشت می‌اندازی و تا وقتی‌که خونِ عده‌ئی را بر زمین نریزی آن‌را رها نمی‌کنی».


ابن ابی‌دُواد از افشین پرسید: «ختنه کرده‌ای؟» افشین گفت: «نکرده‌ام». گفت: «چرا نکرده‌ای در حالی که می‌دانسته‌ای هرکه ختنه نکرده باشد اسلامش کامل نیست؟» گفت: «آیا در اسلام می‌توان احتیاط کرد؟» گفت: «آری». گفت: «می‌ترسیدم که بریده شدن این پاره گوشت از تنم سبب مرگم شود». گفت: «تو برای خوردن ضربات نیزه و شمشیر آمادگی داری ولی از بریده شدن یک پاره گوشت کوچک از تنت می‌ترسی؟» گفت: «ضربتِ نیزه و شمشیر ضرورتی است که مجبورم به‌استقبالش بروم، ولی مجبور نیستم که با ختنه کردنِ خودم مرگ را برای خود بیاورم. فکر نمی‌کرده‌ام که هرکه ختنه نکرده باشد مسلمان نیست».[5]


در پایانِ جلسۀ محاکمه، ابن ابی‌دُواد خطاب به‌حاضران دادگاه گفت: هرچه لازم بود که بشنوید را شنیدید و حقایق مربوط به او بر شما معلوم شد.


در این جلسه قاضی جرأت نکرد که حکم اعدام افشین را صادر کند. افشین جانانه از خودش در برابر اتهاماتْ دفاع کرد و نشان داد که این نه جلسۀ محاکمه بل‌که یک توطئۀ ازپیش طراحی‌شده است. هم دلایل شرعیِ کافی و قانع‌کننده برای محکوم به‌اعدام کردن افشین وجود نداشت، هم قاضی از پی‌آمد صدور چنین حکمِ سنگینی دربارۀ چنین مردی می‌ترسید.


لیکن خلیفه خواهان زنده ماندنِ افشین نبود. افشین چندی در زندان بود تا آن‌که خلیفه یک سینی میوۀ زهرآگین به‌دست برادر خودش هدیه برای افشین به‌زندان فرستاد. افشین در اثر خوردنِ آن درگذشت (تیرماه ۲۱۹خ). لاشۀ افشین را برای چند روز بر دروازۀ سامرا آویختند سپس پائین آورده سوزانده خاکسترش را به دجله ریختند.


در دنبال گزارش می‌خوانیم که کاخ افشین در عراق را با کلیۀ داراییهای او مصادره کردند و پیکره‌های جواهرنشان و کتاب زَرآوه (آبِ زر) در دینِ مجوسان (مَزدایَسنان) و چیزهای دیگر از خانۀ او به‌دست آمد که نشان می‌داد او هنوز بر دینِ قومیِ خویش بوده است.


شمار بسیاری از جوانان خاندانهای حکومت‌گرِ اسروشِنَه و فرغانَه را عبدالله طاهر برای ارتش خلیفه به‌بغداد فرستاد تا قدرت دفاعیِ این دو سرزمین را تضعیف و ادامۀ وابستگی‌شان به امارت خودش را تضمین کند. در رخدادهای بعدیِ دستگاهِ خلافت عباسی در سامرا و بغداد - پیوسته - از سپاهِ اُسروشِنی و سپاه فَرغانی نام برده شده است.


دربارۀ فرجام خاندان اَخشایدِ فرغانَه پس از اضمحلالِ پادشاهیِ فرغانَه چیزی نمی‌دانیم جز آن‌که یک جوان به‌همراه گروهی از سربازانِ فرغانیِ سپاهِ طاهریان برای ارتش خلیفه معتصم به‌عراق فرستاده شد. این جوانْ خودش را اخشاید می‌نامید (به‌عربی اخشید نویسند). پسرِ این اخشاید که مسلمان و نامش را محمد کرده بودند بعدها به‌مصر فرستاده شد و والیِ مصر شد. به‌دنبالِ وارد شدنِ خلافت بغداد به‌دورانی از آشوب و ضعف که جایش در این گفتار نیست، او از اطاعت خلیفه بیرون شد و تشکیلِ امارتِ خودمختار داد و لقبِ اَخشاید بر خودش نهاد. این امارت که در تاریخ مصر «سلطنتِ اخشیدی» نامیده شده است از سال ۳۱۴ تا ۳۴۸ خورشیدی برپا بود، سپس در لشکرکشیِ بزرگِ فاطمیانِ عُبَیدی که چندی پیش در شمالِ آفریقا - در تونسِ کنونی - تشکیل خلافت داده بودند برانداخته شد و به‌جایش خلافت فاطمی در مصر تشکیل شد . ( ادامه دارد 
.

--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر