۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

{تفريح و سرگرمي}, [16329] تاجیکستان پاره تن ایران زمین (2



بقلم دکتر خنجی

ا



ا

خاندانِ برمکِ بلخی

پیش از این به‌برمک اشاره کردم که در اواخرِ سدۀ نخستِ هجری حاکم بلخ بود. بَرمَک شاید تلفظِ عربیِ پَرَمَگَه باشد، یعنی رئیسِ بزرگِ مغان. در گزارشهای عربیْ خاندانِ بَرمَک را مَزدایَسن شمرده‌اند؛ و گفته شده که در مجلسها حدیث مزدک را بازمی‌گویند. کسانی گفته‌اند که برمک رئیس معبدِ نوبهارِ بلخ بوده است. ولی به‌این سخن باید که با ناوری نگریست؛ زیرا معبدِ نوبَهار (که تلفظ درستش نووَهار بوده) نه در باختریَه بل‌که در کشورِ کابلستان بوده و معبدِ بودایی بوده است، و از گزارشهای تاریخی برمی‌آید که در همانجا بوده که پیکره‌های بزرگ بودا را چند سال پیش جاهلانِ طالبانی به‌فتوای فقیهانِ عربِ القاعده منهدم کردند. در کتاب «چَچ‌نامه» گزارش نسبتًا دقیقی دربارۀ نووَهار داده شده است. مسعودی نیز در کتاب خویش گزارشی دربارۀ آن داده است. در گزارشهای تاریخیْ نمی‌توان که نسبتی میان خاندان برمک و معبدِ نوبَهار یافت.


زمانی که خیزشِ ضدِامویِ ایرانیان به‌رهبری ابومسلم خراسانی به‌راه افتاده است می‌بینیم که نقش مردم بلخ در آن بسیار نمایان است؛ خالد پسر برمکْ که اینک مسلمان است یکی از رهبران این خیزشِ بزرگ است؛ و او همان بزرگ‌مردی است که در تاریخ تمدن و فرهنگِ ایرانِ پس از اسلام نقش و جایگاهِ بسیار برجسته‌ئی دارد.


خالد برمک در انقلاب ابومسلم در تسخیر کوفه شرکت داشت و پس از پیروزیِ انقلاب و تشکیل خلافتِ عباسی در هاشمیه (نخستین پایتخت دولت عباسی در نزدیکیِ کوفه) مستقر شد و رئیس خزانه‌داری و مشاور و وزیرِ خلیفه - ابوالعباس سَفّاح - شد. ابومسلم نیز در مرو بود و ایران‌زمین را به‌توسط مردانش اداره می‌کرد. وقتی در پایتختِ نوین برای خلیفه و بزرگانِ دولتِ عباسی خانه ساختند خانه‌های خالد برمک و خلیفه سفّاح در کنار هم ساخته شدند. خانوادۀ برمک از یک خاندان بسیار اشرافی و از یک مرکز تمدنیِ پیش‌رفته آمده بود، و خانوادۀ خلیفه مردمی روستایی بودند که فرهنگ و تمدنشان بدایی و عربی بود. برای خلیفه و افراد خانواده‌اش که قرار بود جانشینانِ خاندانِ ساسانی شوند ضروری بود که زندگیِ فرهنگی و تمدنی را بیاموزند. این وظیفه را خالد برمک و دیگر بزرگانِ ایرانی برعهده گرفتند که داستانِ درازی دارد. روابط زنِ خالد برمک با زنِ خلیفه بسیار نزدیک و دوستانه بود. آن‌دو چندان دوستانه با هم رفتار می‌کردند که زنِ خلیفه به‌دختر خالد شیر می‌داد، و زن خالد به‌دختر خلیفه شیر می‌داد تا دخترانِ خالد و خلیفه خواهرانِ هم شوند. خالد برمک دوتا برادر کهتر و نومسلمان داشت که از کارمندان بلندپایۀ دربار عباسی شدند.


خالد برمک در خلافتِ منصور نیز خزانه‌دار دولت عباسی و وزیر و مشاور خلیفه بود. در پایانِ سال ۱۴۰خ که تصمیم گرفته شد پایتختِ نوینی متناسب با وضعیت دستگاهِ خلافت ساخته شود خالد برمک عهده‌دارِ این کار شد، و یک روستا که نام بَغ‌داد داشت و در نزدیکی تیسپونِ ویران‌شده بود را برای ساختنِ پایتختِ نوین در نظر گرفت. اینجا به‌روزگارِ ساسانی یک مرکزِ بزرگِ بازرگانی بر سر سه‌راهۀ ایران و شام و اناتولی و دریای پارس بود و «بَغ‌داد‌بازار» نامیده می‌شد. بغ‌دادبازار به‌برکتِ یورشهای اولیۀ عربهای مسلمان به‌همراه دیگر تأسیساتِ تمدنیِ عراق نابود کرده شده بود و اکنون یک روستای کوچکِ آرامی‌نشین بود (آرامی‌ها بومیان عراق و مسیحی بودند). خالد برمک این روستا و زمینهای اطرافش را از صاحبانشان خرید و شهری نوین را با نامِ «بَغ‌داد» ساختن گرفت. خالد نقشۀ شهر را براساس نقشۀ تیسپون ساسانی تهیه کرد و خودش ناظر بر امور سازندگی شد. بر خلاف سنتِ عربها که هرجا چیزی برای خودشان می‌ساختند از بومیان آنجا بیگاری می‌کشیدند و هزینۀ ساختنِ آن را نیز بر دوشِ مردم آنجا می‌نهادند، خالد برمک بر سنتِ دیرینۀ ایرانی برای همۀ کارگران و استادان و هنرمندانْ مزدهای متناسب تعیین کرد که از خزانۀ دولت پرداخت شد، و در گزارشها به‌تفصیل آمده است، و حتّا یک تن نیز به‌بیگاری گرفته نشد. گزارش مفصل دربارۀ چه‌گونگی ساخته شدنِ شهرِ بغداد در تاریخ بغداد تألیف خطیب بغدادی آمده است.


انتخابِ بغ‌داد برای پایتختِ نوین ازروی تعمدی انجام گرفته بود. بغ‌داد در زبان ایرانی به‌معنای «خداداد» در زبانِ کنونیِ ما است. بغداد پس از ساخته شدنش جوان‌ترین و زیباترین و شکوهمندترین شهرِ جهان شد، و در برابر تیسپونِ ساسانی ایستاده بود و شکوهِ ازدست رفتۀ دیرینه را دیگرباره زنده کرده بود. تیسپون نیز از آن نزدیکی نظاره‌گرِ احیای جوانیِ خودش در شهر بغداد بود که قرار بود به‌زودی فرهنگ و تمدنِ ایرانی با همۀ ابعادش در آن سَرَیان یابد و به‌دوران شاهنشاهیِ خسرو انوشَه‌روان و خسرو پرویز برگردد.


فرزندان خالد برمک سرپرستان فرزندانِ خلیفه منصور بودند و آنها را با فرهنگِ ایرانی پرورش می‌دادند. یحیا پسر بزرگ خالد برمک ‌پس از پدرش باتدبیرترین و کاردان‌ترین شخصیت در دولتِ عباسی بود. او در زمان خلیفه منصور فرمان‌دار ری و نیمۀ شرقیِ ایران‌زمین شد، و منصور پسرکِ خودش محمد که ولی‌عهد بود و مهدی نامیده می‌شد را به‌او سپرد تا در ری پرورش دهد و با فرهنگِ ایرانی به‌بار آورَد. وقتی مهدی پسر منصور ولی‌عهد بود سرپرستیِ پسرکش هارون را به یحیا برمکی سپرد. وقتی او به‌خلافت رسید نیز یحیا برمکی سرپرستِ هارون بود که اکنون ولی‌عهدِ خلیفه بود. هارون چندان برای یحیا احترام قائل بود که نوشته‌اند همواره اورا «پدر» خطاب می‌کرد، و بدون نظر و مشورت او هیچ کاری انجام نمی‌داد.


هارون در ری با تربیت ایرانی پرورده شد، زبان فارسی را همچون زبان مادریش حرف می‌زد و همۀ اخلاق و رفتارش او را یک ایرانی تمام‌عیار نشان می‌داد که گوئی از خوی عربیِ بنی‌هاشم بریده است.


فضل پسر یحیا برمکی هم‌سنِ هارون بود و در همان هفته‌ئی به‌دنیا آمده بود که هارون به‌دنیا آمده بود؛ و هردوشان در شهر ری در کاخِ یحیا برمکی به‌دنیا آمده بودند. مادر هارون به‌فضل شیر داده بود، و مادر فضل به‌هارون شیر داده بود، و ازاین نظر فضل و هارون برادران یکدیگر به‌شمار می‌رفتند.


یحیا برمکی در خلافت هارون الرشید وزارت خلیفه و ریاست کل خزانه‌داریِ دولت را به دست گرفت. در نیتجۀ اصلاحات بزرگی که او در دولت عباسی انجام داد، دولت عباسی در دوران هارون الرشید به اوج شکوه و شکوفائی و پیشرفتِ دوران انوشَه‌روان و خسرو پرویز رسید.


فرزندان برمک در بغداد در زمان هارون الرشید یک مرکز بزرگ علمی به‌نام خزانة الحکمه تأسیس کردند و دهها ریاضی‌دان و پزشک و اخترشناس و ادیب از اطراف و اکناف کشور بزرگ عباسی به این مرکز جلب کردند. این همان مرکزی است که در آینده به بیت الحکمه تغییر نام داد، و چنان خدمات ارزنده‌ئی به تمدن و فرهنگ جهانی کرد که اثرش تا امروز برجا مانده است. نیز، بیمارستانِ بزرگی در بغداد و تیمارستانی که برای نگهداری و مداوای بیمارانِ روانی بود در کنارِ شهرِ «واسط» تأسیس کردند.


فضل برمکی وقتی به‌حاکمیتِ ری و نیمۀ شرقی ایران رسید در شهر ری یک کارخانۀ بزرگ کاغذسازی و یک بیمارستان تأسیس کرد. بیمارستان در زمان سامانیان و تا پایان دورانِ دیلمیان دائر بود. این همان بیمارستانی است که ابوبکر محمد ابن زکریا رازی در زمان سامانیان ریاستش را بر عهده داشت و در آنجا تولید علم می‌کرد.


فرزندان برمک شدیدًا ایران‌گرا بودند، و همواره می‌کوشیدند که ارزشهای فرهنگیِ ایران را احیاء و به‌بهترین گونۀ ممکن ترویج کنند. از این‌رو با مخالفتهای فقیهانِ بزرگ عرب مواجه بودند و اتهام بددینی و ترویج فرهنگِ ضدِاسلامی به‌آنها زده می‌شد که نمونه‌هایش در کتابها برای ما مانده است. مثلاً، عبدالقاهر بغدادی چنین نوشته است:

«[ایرانیان] نمی‌توانستند که آشکاره پرستشِ آتش را رواج دهند، ولی دست به‌نیرنگ زدند به مُسلِمین گفتند که باید در مسجدها آتش‌دان ساخته شود و در هر مسجدی یک آتش‌دان باشد و همواره عود و بخور در آن سوزانده شود. و برمکیان به‌هارون الرشید گفتند که بفرماید تا در کعبه نیز آتش‌دان ساخته شود و همیشه عود و بخور در آن بسوزد؛ و هارون الرشید دانست که هدفشان آن است که در کعبه آتش پرستیده شود.»

بلندی‌ئی که آتش بر آن روشن می‌شد را عربها مَناره می‌گفتند (یعنی جای آتشِ روشن). می‌دانیم که در کنار همۀ مسجدها مَناره وجود دارد. «مناره» در زبانِ عربیْ به‌جز «جایِ آتشِ روشن» معنای دیگری ندارد. ولی ما نمی‌دانیم که چرا این برجهای کنارِ مسجدها را «مَنارَه» نامیده‌اند.

یک شاعرِ عرب دربارهٔ ایران‌گراییِ برمکیان چنین سروده است:
«وقتی در مجلسی ذکری از شِرک به‌میان آید چهرهٔ اولاد برمک گشاده می‌گردد؛ ولی همین‌که کسی آیه‌ئی از قرآن را تلاوت کند آنها بی‌درنگ حدیثی از مزدک می‌آورند.»

عرب دیگری در اشاره به بی‌باوریِ یحیا برمکی نسبت به اسلام چنین سروده است:

«من از زورِ بیکاریْ خودم را به‌ساختن مسجد مشغول می‌دارم، ولی عقیده‌ام دربارهٔ مسجد همچون عقیدهٔ یحیا برمکی است.»

برمکیانْ عبدالله مأمون - پسرکِ هارون الرشید - را برای اتمامِ برنامهٔ ایرانی‌گرایی درنظر گرفته بودند و او را در شهرِ ری به‌مانندِ شاهزادگانِ ساسانی می‌پروردند. هرچند که سیاستِ دربارِ عباسی از زمان منصور به‌بعد برآن بود که کارگزارانش مسلمان باشند، باز هم می‌بینیم که مربیِ مأمون را فضل برمکی از یک خاندانِ مزدایَسن تعیین کرد. این مرد که از بزرگان شهرِ سرخس بود تا چند سال همچنان مزدایَسن ماند؛ و قدرت و نفوذ خاندان برمکی در دستگاه خلافت مانع ازآن بود که خلیفه بتواند با ارادهٔ آنها دائر بر انتصاب او مخالفتی نشان دهد. یعقوبی نوشته که در خلافت هارون همهٔ امور کشور در دست یحیا برمکی و پسرش فضل و نواسَه‌‌اش جعفر بود، و چنان بود که خلیفه اختیاری در امورِ دولت نداشت. مسعودی نوشته که یک‌بار رئیسِ دستگاه اطلاعاتیِ خراسان در گزارشی به‌هارون الرشید نوشته بود که فضل برمکی به‌جای آن‌که به‌امور رعیت بپردازد به‌شکار و خوش‌گذرانی مشغول است. هارون چون نامه را خواند آن‌را به‌یحیا برمکی داد و گفت: پدر! نامه را بخوان و هرچه را صلاح می‌دانی به‌فضل بنویس تا دست از کارهایش بکشد. یحیا در پشت همان گزارشِ محرمانه به‌پسرش فضل چنین نوشت:


«فرزندم! به امیرالمؤمنین گزارش رسیده که تو سرگرمِ شکار و تفریح می‌شوی و به‌امور رعیت نمی‌پردازی؛ و او را خوش نه‌آمده است. خودت را به‌چیزهائی که برایت زیبنده‌تر است عادت بده، زیرا کسی که خود را به‌چیزهائی که زیبنده یا نازیبنده است عادت دهد مردم او را با آن معیار می‌شناسند. روزهایت را در طلبِ بزرگ‌نامی بگذران؛ و چون شبْ پرده بر روی معایب کشید کام‌رانی و لذت‌جویی کن؛ زیرا شب نیز برای بخردان روز است. بسیار کس را به‌ظاهر عبادت‌گزار می‌پنداری ولی شبها به‌کارهای عجیب می‌پردازد و شب که پرده بر دیدگان افکند به‌کام‌جویی و لذت‌طلبی می‌پردازد. احمقانی که بی‌پرده کام‌رانی کنند بهانه به‌دشمنان و رقیبان می‌دهند تا پشتِ سرشان زبان بگشایند.


فرزندان برمک چنان تدابیر شایسته‌ئی در کشورداری از خود نشان دادند که کشور عباسی در زمان آنها وارد بهترین دوران شکوه و رفاه و امنیت و آرامش و آسایش شد؛ کشاورزی رونق بسیار یافت، صنایع به‌نهایتِ رُشد و توسعه رسید، و بازرگانی بین‌المللی به‌وضعیت دورانِ انوشه‌روان و خسرو پرویز برگشت. خزانهٔ دولت نیز به‌برکتِ مالیاتهای بسیاری که به‌آن می‌رسید همیشه مالامال از ثروت بود. مردم نیز از شیوه‌های کشورداری در زمان هارون راضی بودند. برای آن‌که بدانیم توده‌های درون کشور پهناور عباسی در دورانِ برمکیان چه زندگی مرفه و چه آسایش و آرامشی داشته‌اند این جمله از مسعودیِ مورخ را نقل می‌کنم که مردم درزمانِ برمکیان می‌گفتند: «دورانِ آنها دورانِ عروسی و شادی دائمی است و هیچ‌گاه پایان نخواهد یافت».


دوران خلافت هارون الرشید و مأمون بهترین دورانِ پنج‌قرنهٔ خلافت عباسی بوده؛ و شکوه و شوکتی که درآن زمان نصیب کشور خلافت شد در هیچ زمان دیگری به‌چشم ندیده بود و ندید. آنچه را ما اوج شکوه تمدن موسوم به‌اسلامی می‌دانیم همین دوران است.


البته هارون الرشید بعدها هارِ قدرتی شد که فرزندان برمک برایش فراهم آورده بودند، و تحریکاتی که عرب‌گرایانِ ضدِ ایرانی در دستگاه خلافت عباسی بر ضد برمکیان می‌کردند نیز کارِ خویش کرد و هارون را در بیم داشت که برمکیان برنامه دارند که خلافت را براندازند و شاهنشاهیِ ایران را احیاء کنند. سرانجام هارون تصمیم گرفت که برمکیان را نابود کند. برای این اقدام، او برنامهٔ یک کودتای بسیار پیچیده چید، و شبی از شبها سپاهیانی که از پیش آماده کرده بود کاخهای برمکیان را در محاصره گرفتند و همهٔ برمکیان را در یک اقدام بسیار شتاب‌آمیز بازداشت کردند که داستان دراز و مفصلی دارد، و روزگار برمکیان به‌سر آمد.


برمکیانْ چندین بزرگ‌مرد ایرانی را وارد دستگاه خلافت عباسی کرده بودند تا توسط آنها به خدمات شایستهٔ موردِ نظرِ خودشان به تمدن و فرهنگ ایرانی ادامه دهند. یکی از نام‌دارترین مردان آنها در دستگاه عباسی مردی مَزدایَسن اهل سرخس بود که نام عربیِ فضل به او داده شد. فضل سرخسی چندین سال سرپرست و مربی مأمون و همچنان مَزدایَسن بود، و در اواخر عمر هارون الرشید، بنا به ضرورت و بنابر برنامه‌هائی که داشت، مسلمان شد و نامِ فضل ابن سهل بر خودش نهاد (نامِ پدرش که از دنیا رفته بود را نیز به‌عربی تغییر داد). همین بزرگ‌مرد بود که پس از درگذشتِ هارون الرشید جنگِ عرب و عجم به راه افکند و امینِ عرب‌گرا را از خلافت برداشت و مأمونِ ایران‌گرا را به خلافت نشاند، که نیز داستانش دراز است.


مأمون از کودکی پروردهٔ فضل برمکی و از آغازِ نوجوانی پروردهٔ فضل سرخسی بود. مادرِ مأمون بانوئی از خاندانی مزدایَسن اهل بادغیس به‌نامِ «مَراگُل» بود که به‌عربی مراجل نویسند. مأمون زبان پارسیْ زبان مادریش بود و با خُلق و خوی ایرانی به‌بار آورده شده بود.


یعنی هم هارون الرشید و هم مأمون دست‌پروردِ برمکیان بودند. شکوه تمدنِ موسوم به‌اسلامی که مربوط به‌دوران هارون و مأمون است نیز نه وام‌دار خلیفه‌ها و عباسیان بل‌که وام‌دارِ برمکیان و مردانشان است. تا پروردگانِ برمکیان زنده بودند این تمدنْ شکوه و تولید فرهنگ داشت و شکوهمندترین دورانِ تمدنِ موسوم به‌اسلامی مربوط به‌همین دهه‌ها است، ولی در آینده که رخدادها در دولتِ عباسی به‌گونه‌ئی به‌پیش رفت که از چنین مردانی تهی شد تمدن موسوم به اسلامی نیز راهِ زوال گرفت. این تمدن البته نه اسلامی بل‌که ایرانی بود، ولی تمدن اسلامی نامیده می‌شود.


گفتیم که برمکیان از مردم بلخ بودند. و گفتیم که مردمی که در منطقهٔ بلخ می‌زیند را ما «تاجیکان» نامیم. پس برمکیان نیز از سرزمینی بودند که ما آن‌را تاجیکستان می‌نامیم و گفتیم که تاجیکستانِ موردِ نظرِما سرزمینی پهناورتر از کشورِ تاجیکستانِ کنونی است.


خاندانِ سامان خدا


گفتیم که سامان‌خدا لقبِ حاکم سامان در فَرغانَه بود. سپس دیدیم که نوح پسرِ اسدِ سامان‌خدا در زمان امارتِ عبدالله طاهر پوشنگی حاکم فَرغانَه بود و سرانجام حاکمِ فَرغانَه و اسروشِنَه شد. پس، در این‌که سامانیان از مردمِ بومیِ تاجیکستان امروزی بوده‌اند جای هیچ جدالی نیست.


سامانیان کارگزارانِ طاهریان بودند، و طاهریان فرمان‌دارانِ سراسرِ ایران از حدِ قصرِ شیرین تا آخرین حدودِ شمالی و شرقیِ ایران‌زمین بودند. طاهریان حاکمیت سمرکَند را نیز به‌سامانیان دادند. نوح پسر اسدِ سامان‌خدا حاکمِ فَرغانَه و اسروشِنَه بود، و احمد پسرِ اسدِ سامان‌خدا حاکمِ سمرکند شد. نوح پیش از احمد از دنیا رفت، و حاکمیتِ اسروشنَه و فَرغانَه نیز به‌احمد رسید.


یعقوبِ لیث سیستانی چون برای بیرون کشیدنِ ایران‌زمین از سیطرهٔ خلافت عباسی برپا خاست امارتِ طاهریان که وابسته به‌خلافت عباسی بود را وَرانداخت (سال ۲۴۶ خورشیدی)، خراسان تا بلخ را گرفت و سغد و خوارزم را به‌حالِ خود وانهاد و به‌درون ایران برگشت، زیرا برنامهٔ تسخیر سراسر ایران و براندازیِ خلافتِ عباسی داشت. در این میانه احمد سامانی از دنیا رفته و پسرش نصر به‌جایش نشسته و سمرکند را مرکز حاکمیت خویش قرار داده بود. او برادرش اسماعیل را نیز به‌حاکمیتِ بخارا فرستاد.


یعقوبِ لیث سیستانیْ گرگان و ری و طبرستان (گیلان و مازندران) را گرفت، و پس از گرفتنِ اسپهان و همدان و پارس و خوزستان همت خویش را معطوف به بیرون کشاندن عراق از دست عباسیان کرد، ولی در نبرد با خلیفه در جنوبِ عراق که در بهار ۲۵۵ خورشیدی رخ داد شکست خورد و به‌درون ایران برگشت. او سپس یک‌چند سرگرمِ سروسامان دادن به‌امورِ درونیِ کشور شد، آن‌گاه به‌خوزستان رفت تا به‌بغداد لشکر بکشد و کارِ خلافتِ عباسی را یک‌سره کند، ولی در جندی‌شاپور به‌سختی بیمار و یک‌چند بستری شد، و در همان بیماری از دنیا رفت (خردادماه ۲۵۸ خورشیدی).


عمرو لیث که به‌جای یعقوب لیث نشسته بود برنامهٔ تسخیر عراق را به‌کنار نهاد و قصد سغد و خوارزم کرد تا سراسرِ ایران‌زمین را یک‌دست کند. در آن زمان در خراسان و سغد عربهای بسیاری می‌زیستند، امیر اسماعیل سامانی که اینک سراسر سغد و خوارزم را داشت با تورکان اطرافِ کشورش نیز پیمانهای حمایتی بسته بود. او نیروی بزرگی از تورک و عرب و خوارزمی و سغدی به‌نبردِ عمرو لیث به‌بلخ فرستاد، عمرو لیث شکست یافت و دست‌گیر شده به‌بخارا برده شد، و او را امیر اسماعیل برای خلیفه به‌بغداد فرستاد (سال ۲۷۹ خورشیدی). خلیفه فرمانِ حاکمیتِ خراسان و سیستان را برای امیر اسماعیل فرستاد و خراسان و سیستان نیز ضمیمهٔ امارتِ سامانی شد. به‌زودی گرگان و ری نیز به‌تصرفِ نیروهای امیراسماعیل درآمد.


کشور سامانیان شامل سرزمینِ پهناوری در ایران‌زمین بود. کشورهای کنونیِ تاجیکستان، افغانستان، بخشی از قرغیزستان، سراسرِ اوزبکستان، بیشینهٔ تُرکمنستان، گرگانِ بازمانده در ایرانِ کنونی، خراسانِ بازمانده در ایرانِ کنونی، ری تا قزوین، سیستانِ بازمانده در ایرانِ کنونی، و نیمهٔ شمالیِ بلوچستانِ پاکستانِ کنونی در درونِ کشورِ سامانی قرار داشتند.


در اوائل سدهٔ چهارم خورشیدی یک افسرِ بلندپایهٔ مازندرانیِ ارتشِ سامانی به‌نامِ اَسفارِ شیرویَه‌، با الگوبرداری از قیامهای بابک و مازیار در مازندرانْ براندازی دینِ عرب از ایران‌زمین را در برنامهٔ خویش قرار داد. یک افسرِ بلندپایهٔ مازندرانی به‌نام مرداویج نیز یاورِ او بود. اسفارِ شیرویَه در آغازه‌های فعالیتهایش از دنیا رفت و مرداویج به‌جایش نشست و اعلان کرد که می‌خواهد دین و دولتِ اسلام را از ایران‌زمین وَراندازد و شاهنشاهیِ ایران و دینِ بِهی را زنده کند. او پیوندهایش با امارتِ سامانی را برید و گرگان و ری تا اسپهان را گرفت و در اسپهان تشکیل پادشاهی داد و برنامهٔ براندازی خلافت عباسی را اعلان کرد. شور و شوقی برای احیای شاهنشاهی در ایرانِ غربی پدید آمد. پارس و همدان به‌قلمرو مرداویج پیوستند. آذربایجان و خوزستان نیز آمادهٔ پیوستن به‌قلمرو او شدند.


سه افسرِ دیلمی که پسرانِ یک مردِ روستایی به‌نامِ بویَه بودند و مرداویج به‌همدان و خوزستان گسیل کرده بود در خوزستان فریب جاسوسان خلیفه را خوردند که پیامِ خلیفه را برایشان برده بودند که از مرداویج ببُرند و با سپاهیانِ خویش به‌بغداد بروند و افسرانِ ارتشِ خلیفه شوند. آنها وارد شورش برضدِ مرداویج شدند. در این میانه مرداویج را چهارتا از غلامانِ تُرک که در سپاه خودش بودند در یکی از شبهای جَشنِ سده ترور کردند و به‌بغداد گریختند و بی‌درنگ واردِ ارتشِ خلیفه کرده شدند. مشخص شد که اینها را جاسوسان خلیفه تطمیع کرده بوده‌اند. پسرانِ بویَه پس از مرداویج به‌تلاش افتادند که اسپهان و ری و پارس را برای خودشان بگیرند، و با وشم‌گیر برادرِ مرداویج که جانشینِ مرداویج شده بود وارد نبردهائی شدند. به‌دنبال آن خلیفه حکم حاکمیت ری و اسپهان و پارس را برای پسران بویَه فرستاد. در خوزستان و پارس و قزوین عرب‌تبارهای حامیِ خلافتِ عباسی بسیار بودند. پسران بویَه پارس را گرفتند و اسپهان را از دست وشم‌گیر بیرون کشیدند و سرانجام توانستند که ری را نیز بگیرند. یک پسرِ بویَه در ری، یک پسرِ بویَه در اسپهان و یک پسرِ بویَه در پارس مستقر شد، و این یکی حاکمِ خوزستان نیز بود. هرسه‌شان مشروعیتِ مقامشان را از خلیفه دریافت کرده بودند.


در این میانه در عراق رخدادهائی به‌پیش آمد که خلافت عباسی را در آستانهٔ فروپاشی قرار داد. یکی از پسران بویَه با سپاهِ خویش از خوزستان به‌عراق رفت و به‌یاریِ برخی نیرومندانِ خلافتِ عباسیْ بغداد را گرفت و خلیفه را بر تخت نشاند و خودش اختیاردار امورِ دستگاهِ خلافت شد (اواخر سال ۳۲۴ خورشیدی). خلافتِ عباسی به‌یاریِ امیرانِ دیلمی جانِ تازه گرفت و دورانِ نوینی از قدرت را آغاز کرد.


امیرانِ دیلمیْ حامیان خلافت عباسی بودند و دستگاهِ خلافتِ عباسی حامیِ آنها بود. آنها چون‌که از یک روستای دورافتادهٔ کوهستانی دیلمستان و از یک خانوادهٔ فرومایه برآمده بودند و از سربازی در سپاهِ سامانیان و سپس از خدمتِ در سپاهِ اسفار و مرداویج به‌جائی رسیده بودند و چیزی از اشرافیتِ ایرانی در خاندانشان نبود، چیزی دربارهٔ ایران‌گرایی نمی‌دانستند، و وقتی بر نیمهٔ غربیِ ایران‌زمین امارت یافتند عرب‌گرا و عرب‌نواز شدند و زبان عربی آموختند تا در دربارشان به‌عربی سخن بگویند، و نه تنها از فرهنگ و زبانِ ایرانی حمایت نمی‌کردند بل‌که زبان عربی را در سرزمینهای زیرِ سلطه‌شان ترویج کردند و شاعرانِ دربارهاشان عرب‌تبارِ عربی‌سُرا بودند. وزیرانشان نیز عرب‌تبارانِ قزوین بودند. زبانِ رسمیِ دربارِ دیلمیان نیز عربی بود.


ولی سامانیان ایران‌گرا و ایران‌دوست و ترویج‌گرِ فرهنگ و سنتهای ایرانی بودند، به‌زبان ایرانی رسمیت بخشیدند، گسترش تألیف به‌زبانِ ایرانی را تشویق کردند، تا توانستند در احیای تاریخ و افتخارات ایران کوشیدند، ادیبان و سخن‌ورانِ ایرانی را مورد نوازش قرار دادند و شاعران پارسی‌سُرا را تشویق کردند.


در ستایش خدماتی که در دوران سامانیان و زیرِ حمایت حکومت‌گرانِ سامانی به‌تمدن و فرهنگِ ایرانی شد هرچه بگوئیم کم گفته‌ایم. در زمان آنها نیشاپور و بخارا به‌صورت مهمترین مراکز فرهنگی و علمی ایران درآمد و کارهای ارزش‌مندی در زمینه‌های فرهنگی و ادبی و علمی به‌دست ایرانیان انجام شد که برخی از آنها درحدِ شاهکارِ بی‌مانند بود. حمایتی که در زمان آنها به‌فرهنگ و ادب ایران شد سبب گردید که زبان و ادبِ پارسی دوباره جایگاه شایسته‌اش را به‌دست آورد.


البته باید به‌یاد داشت که در ایرانِ دوران حاکمیت عرب تا اواخر دوران طاهریان اگرچه ادبیاتِ ایرانی از جانبِ حکومت‌گران تشویق نمی‌شد ولی در همین دوران نیز کسان بسیاری در ایرانِ شرقی سخن پارسی می‌سرودند. مثلاَ، حنظله بادغیسی (بادغیس در مرکزِ افغانستانِ کنونی است) که در دوران طاهریان می‌زیسته از سخن‌سُرایانِ برجستهٔ زمانِ خودش بوده و دیوانِ شعرِ پارسی داشته، چنان‌که احمد خُجَستانی (از مردمِ منطقهٔ هرات) که از افسرانِ اواخرِ دوران طاهری بوده سپس از افسرانِ یعقوب لیث و عمرو لیث بوده سپس در خراسان با عمرو لیث به‌رقابت برخاسته و خودش را شاهِ ایران نامیده تا در نبرد کشته شده است گفته که دو بیتِ شعرِ حنظله بادغیسی را روزی در دیوان حنظله خواندم و باعث شد که از چارواداری (بازرگانی با کاروان) دست بکَشم و اسپ و سلاح بخرم و در پیِ کسبِ نام و آوازه برآیم. این مربوط به دوران طاهریان است که او وارد ارتش طاهری شده است. سرودهٔ حنظله که زندگی خجستانی را تغییر داد چنین بود:

مهتری گـر به‌کامِ شـیر در است / رو خطـر کن ز کامِ شــیر بجــوی
یا بز‌رگی و عِــزّ و نعمت و جـــاه / یا چـو مر‌دانـْت مـرگِ رویاروی

از دیگر سخن‌وَرانِ پارسی‌گویِ دوران امارتِ طاهریان در ایران شرقی نیز چند کس را می‌شناسیم که بیتهائی از سروده‌هاشان به‌عنوان شاهد لغت وارد کتابها شده است و در اینجا از برخی از آنها یادی می‌کنم. همهٔ اینها از سخن‌ورانِ سدهٔ سومِ هجری استند و کارِ سُرایش به‌زبانِ خودشان را در زمان طاهریان - ولی بی‌حمایت و تشویق از حاکمانِ وقت - آغاز کردند.


ابوسُلَیک جرجانی (از مرمِ گُرگانیَه در خوارزم) گفته:

خـونِ خـود را گـر بـر‌یـزی بـر زمین / بـِـه که آبِ روی ریــزی در کنار
بت پـر‌ســتیدن به از مــردم پــرست / پنــد گیــر و کـار بنــد و گـــوش دار

محمود وَرّاق هراتی (وَرّاق یعنی کتاب‌فروش و صاحبِ انتشاراتی):

نگارینــا به‌نقدِ جانْت نـَـد‌هــم / گـرانی در بَهــا اَرزانـْـت نـَـدهــم
گــرفتــه‌اســتم به‌جـان دامــانِ وَصـلَت / دهـم جـــان ازکـف و دامانْت نـَـدهــم

فیروز مشرقی گفته:

به خـطِّ آن لب و دَنــدانْش بنگــر / که همواره مــرا دارنـــد در تــاب
یکی همچـون پـَـرَن بــَر گـِرد خورشـید / یکی چــون شــایـوَر بـَر گــِردِ مهتــاب

می‌دانیم که نخستین کس که پیش از سامانیانْ سُرایش به‌زبانِ پارسی را تشویق کرد و فرمان داد یعقوبِ لیث سیستانی بود که داستانش را شنیده‌ایم که به‌آن شاعرِ ایرانیِ عربی‌سُرا گفت: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» (یعنی چرا برای مَنِ ایرانی به‌زبان عربی شعر می‌گوئی)؟!


نام‌دارترین ادیب و سخن‌سُرای دربارِ سامانیْ رودکی بود که سُراینده و خواننده و نوازندهٔ وابسته به‌دربار امیرانِ سامانی در بخارا بوده، و اندکی از سروده‌هایش که از دستبرد حوادث مصون مانده به‌دستمان رسیده است، در حالی‌که مجموعهٔ سروده‌های او دهها هزار بیت شعر بوده است. رشیدی سمرقندی گفته: «شعر او را برشمردم سیزده‌ره ده‌هزار؛ هم فزون آید گرش چونان که باید بشمری».


ازجمله کارهای رودکی به‌نظم کشیدن داستانهای کلیله و دِمنه بوده که به‌دستور امیر نصر اول صورت گرفته بوده است. فردوسی به‌ما خبر می‌دهد که امیر نصر فرمود تا کلیله و دمنه را از عربی به‌پارسی برگرداندند، سپس از رودکی خواست که آن‌را به‌نظم درآورَد، و گُزارنده‌ئی را پیشِ رودکی نشاندند و متن پارسی کلیله و دمنه را می‌خواند و رودکی می‌سرود. اصل این کتاب نیز به‌مانند دیگر سروده‌های رودکی از میان رفته و به‌ما نرسیده است. گویا رودکی نظمِ کلیلهٔ و دمنه را با این بیت آغاز کرده بوده است:

هرکه نا‌مُخت از گذ‌شتِ روزگار / هیچ نا‌موزَد ز هیچ آمو‌زگار

دوران سامانی دوران تلاشِ ایرانیانِ شرقی در راه بازشناسیِ ایران و ایرانی به‌شمار می‌رود. در این دورانْ بزرگانی در ایرانِ شرقی سر برآوردند که پس از خودشان برای همیشه مایهٔ افتخار ایرانیان بوده‌اند و هستند. یکی از اینها ابوشکور بلخی بود که تاریخ داستانی ایرانِ باستان را در کتابی به‌نام «آفرین‌نامه» به‌نظم کشید. در همان زمان ادیبِ بزرگی به‌نام ابوالمؤید بلخی کتابی با عنوان «گرشاسپ‌نامه» به‌نثر تألیف کرد و این در نیمهٔ نخستِ سدهٔ چهارم هجری بود.


سپس دقیقی کارِ احیایِ تاریخ ایران را دنبال کرد و به‌نظمِ داستانهای تاریخی ایران به‌سیاق ابوشکور بلخی ادامه داد، و سروده‌هایش را «شاهنامه» نامید. آهنگی (وزنِ شعری‌ئی) که دقیقی برای سُرایشِ شاهنامه خویش برگزیده بوده شاید نظر به بیتهائی از یک سرودهٔ دوران ساسانی داشته که بر سردرِ کاخ خسرو پرویز که بعدها «قصر شیرین» نام گرفته نوشته شده بوده است. یک بیت از این سروده را دولت‌شاهِ سمرکندی از یادداشتِ مردِ ادیبی به‌نامِ بوطاهر خاتونی آورده که آن‌را به‌چشمِ خویش دیده و یادداشت کرده بوده است، و چنین است:

هُژ‌برا، به گیهان انو‌شَه بِزی / جهان را به دیدار تو‌شَه بزی

ایران‌گرایی شدیدِ دقیقی که ستیزهٔ فکریِ همه‌جانبه با سلطهٔ سنتهای عربی و تبلیغ برای بازگشت به‌فرهنگ و سنتهای ایرانی را به‌همراه داشته کار را بر او سخت کرده و سرانجام به‌فتوای کسانی و به‌دستِ کسانی ترور شده است. فردوسی در یک سخنِ اشاره‌وار دربارهٔ فرجامِ اندوه‌بارِ دقیقی چنین گفته است:


جوانیش را خــوی بد یــار بـــــود / که با بــــــد همـیشـــــه به‌پیـکار بـــــود

یکایک از او بخت بر‌گشته شـد / به دستِ یکی بنده‌ئی کشته شد

این «خوی بد» که فردوسی دربارهٔ دقیقی از آن یاد کرده است تندرویِ او در ایران‌ستایی (به‌بیانِ امروز: ملی‌گرایی) بوده است. ما می‌توانیم از اشارهٔ فردوسی در این بیتها دریافت کنیم که کسی - مثلاً فقیهی - غلامِ خویش را فرستاده و دقیقی را ترور کرده است. یعنی، دقیقیِ ملی‌گرا را یک سربازِ گم‌نامِ مؤمن به دینِ فقاهتی به‌فتوای یک فقیهی ترور کرده است.




شاید این بیتِ شعرِ زیر که از سروده‌های دقیقی برای ما باز مانده است نشانهٔ گرایشِ او به‌بهدینِ ایرانی و تبلیغ برای آن، و ضدیت با سنتهای اسلامی بوده باشد:


دقیقی چار خصلت برگزیده است / به گیــتی از همــــــه خوبی و زشـتی

لبِ یــاقـــــوت رنگ و نــالـــهٔ چنــگ / مِیِ خون‌رنگ و کیشِ زَردهُشتی

کارهائی که این بزرگان در احیای فرهنگ و سنتهای ایرانی می‌کردند با آمدن فردوسی طوسی به‌اوج رسید. فردوسی دنبالهٔ کار آنها را گرفت، سروده‌های دقیقی را که ناتمام مانده بود سرمشق قرار داد و شاهنامهٔ خویش را در مدت سی‌سال تلاش شبانه‌روزی به‌نظم کشید و تا اواخر دورانِ سامانی به‌پایان رساند.


فردوسی یادآور شده که یک پهلوانِ دهقان‌نژاد (یعنی از تبارِ بزرگانِ ایران) که «دلیر و بزرگ و خردمند و راد» و «پژوهندهٔ روزگارِ نخست» بود دفترهای تاریخ باستان را از نزدِ مؤبدان و بزرگان و از هر گوشه‌ئی نزدِ این و آن گردآوری کرد و «یکی نام‌ور نامه افکند بُن» تا نشان دهد که چه شده که ما پس از آن‌همه شکوه و شوکت که داشتیم به‌این خواری افتادیم، و چه شد که دورانِ نیک‌اختریِ ایرانیان به‌سر آمد؟ سپس دقیقی بر آن شد که تاریخ ایران را به‌نظم آورَد ولی با آن خوی بدی که داشت زندگی به‌او وفا نکرد و کشته شد و کارش ناتمام ماند و منِ فردوسی کارِ او را دنبال کردم.


فردوسی با این سخنها می‌خواهد که هدفِ خودش از سرودنِ شاهنامه را نیز بازنماید که پاسخ به‌همان پرسش است که چه شد که ما به این روز افتادیم و راهِ برگشتن به‌خویشتن در کجا است؟


او در جای دیگری یادآور شده که دقیقی به‌خوابِ او آمده و جامی لبریز از باده به‌دستِ او داده و به‌او گفته که «می مخور جز به‌آئینِ کاووسِ کی». و این نیز اشارهٔ دیگری است که فردوسی می‌گوید من از دقیقی آموخته‌ام که جز دربارهٔ ایران و جز برای ایران سخن نسُرایَم. «آئینِ کاووسِ کی» به‌معنای فرهنگ و سنتهای ایرانی است؛ و می خوردن به‌آئینِ کاووس کی به‌معنای پاس‌داری از یاد و خاطرهٔ دوران شکوه و شوکتِ ایران‌زمین و برگشتن به‌آن فرهنگ و سنتها است.


فردوسی از یک بزرگ‌مردی نیز یاد کرده و گفته «یکی مهتری بود گردن‌فراز» و چون خبر شده که فردوسی در گیر و دارِ سرودنِ شاهنامه است به‌نزدش رفته و او را در این راه تشویق کرده و به او دل‌گرمی داده که تا من زنده استم پشتی‌بانِ تو خواهم بود و هزینهٔ زندگیت را تأمین خواهم کرد و تو این کارِ سترگ را دنبال کن (به چیزی که باشد مرا دست‌رس بکوشم، نیازت نیارم به کس). سپس با اندوه یادآور شده که این بزرگ‌مرد نیز از جهان گم شد و خبری از زنده و مرده‌اش به‌دست نه‌آمد (نه زو زنده بینم نه مُرده نشان). یعنی این بزرگ‌مردِ ایران‌گرا را نیز در جای نامعلومی ترور کردند. فردوسی از کسانِ ناشناخته‌ئی که او را ترور کرده بوده‌اند با صفتِ «نهنگانِ مردم‌کُشان» یاد کرده و بیش از این نخواسته که سخنی بگوید و بلا به‌جان بخرَد و خودش را نیز در معرضِ فتوای تکفیر و ترور شدن قرار دهد.


به‌نظر می‌رسد که فردوسی در سنینِ جوانی که سُرایش شاهنامه را آغاز کرده خواندنِ متون پهلوی نمی‌توانسته است. در چند بیت که او در آغاز داستان بیژن و منیژه نهاده است می‌بینیم که زنِ فردوسی پهلوی‌خوان بوده و دفترهای متونِ پهلوی را برای فردوسی می‌خوانده و فردوسی به‌نظمِ پارسی درمی‌آورده است. این بیتها بازنمایِ انگیزهٔ فردوسی برای سرایشِ شاهنامه است، و توان پنداشت که نخستین سرودهٔ او در شاهنامه باشد. او می‌گوید که شب بود، گیتی را تیرگی گرفته بود، هیچ ستاره‌ئی سوسو نمی‌زد، نه بهرام پیدا بود نه کیوان نه تیر، انگاری جهان را با شَوَه (با دوده‌چَربی) قیراندود کرده بودند. از ماه نیز باریکه‌ئی پیدا بود انگاری بیشینهٔ آن‌را اندوده و سیاه کرده بودند تا نور نتابانَد. به هرسو می‌نگریستی اهریمن در نظرت ظاهر می‌شد که همچون سیه‌مارِ دهن‌گشوده بود. باغ و راغ و دشت و گلشن انگاری تبدیل به‌دریای قیرگون شده بود. بادِ سَردی هم اگر برمی‌خاست تو گوئی برای پراکندنِ گَردهٔ زغال بود. تیرگی چنان بود که نه نشیب را می‌شد تشخیص داد نه فراز را. مرغان را زبان بربسته بود و هیچ آوائی از آنها برنمی‌خاست. تو گوئی سپهر نیز به‌خواب رفته و از رفتن وامانده بود یا از رفتن می‌هراسید. از این شبِ سیاهِ طولانی دلِ من به‌سختی گرفته بود. در آن دل‌تنگی که مرا بود برپا خاستم و به‌قصدِ قدم زدن در باغ بیرون شدم و خروشیدم. یارِ خوب‌چهرِ سروبالایِ ماهرویِ مهربانم آمد و شمع و باده و نار و ترنج و بهی و چنگ آورد و بزمی آراست شاهنشهی، چنگ نواختن و سرود خواندن گرفت و گفت: «باده بنوش تا داستانی از دورانِ باستان برایت بازگویم». گفتم: «بیاور داستان و بخوان، ای بتِ خوب‌چهر». گفت: «ای جفتِ نیکی‌شناس! من از دفترِ پهلوی بازمی‌گویم و تو به‌شعر اندر آر».


از دیگر سخن‌ورانِ پارسی‌سُرای دوران سامانیان نامهای شماری از بزرگان در کتابهای ادب آمده است. فراوانیِ این نامها نشان می‌دهد که جُنب و جوشی برای شکوه بخشیدن به‌زبان و ادبِ پارسی و فرهنگِ ایران در ایرانِ شرقی به‌راه افتاده بوده است. من شناخته‌ترینها را در اینجا می‌آورَم:


بوحفص سُغدی، شهید بلخی، بوطاهر فَرالاوی، رَبنجَنی سمرکَندی، خبازی نیشابوری، تخاری، احمد برمک، بانو خجسته سرخسی، بانو شهرهٔ آفاق، بوطاهر خسروانی، بوالمؤید بلخی، بوالمثل، یوسف عروضی، کسائی مَروَزی، بوالحسن لوکری، استغنائی نیشابوری، بواسحاق جویباری، اورمَزدی، جلاب بخاری، بوشعیب هروی، شاخسار، خفاف، سرودی، بوشریف، زرین‌کتاب، حکیم غمناک، شاکر بخاری، بوالقاسم مهرانی، عبدالله عارضی، بوسعید خطیری، لمعانی، بوحنیفه اِسکاف، غَوّاص گنبدی، علی قرط اندگانی، صفّار مَرغَزی، بوعاصم، بوالعلاء ششتری (شاید شش‌دَری)، بوالفَتح بُستی.


اینها که نام بردم از بزرگان سخن بوده‌اند، دیوان شعر داشته‌اند، ولی کتابهای آنها نیز همچون صدها کتابِ دیگرِ ایرانی در اثر بلایای روزگار که به‌دنبالِ خزشهای ترکان به‌درونِ ایران‌زمین رخ داد، و در خلال چند سده، نابود شده است. آگاهیِ ما دربارهٔ این بزرگان نیز اندک است و جَستَه‌گریخته در برخی کتابها اشاراتی به‌آنها شد

...


--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر