Begin forwarded message:
From: shohreh2790 <shohreh2790@gmail.com>
Date: 23 March 2015 20:00:34 EET
To: Shohreh mobile <shohreh2790@gmail.com>
Subject: خون پر طراوت بهار در ادبيات ايران
خون پر طراوت بهار قرنهاست که در رگهای ادبیات ایران جار ی است.
شاعران و نویسندگان از رودکی تا امروز، همواره با بهار نرد عشق باختهاند. از یک سو چشم در چشم پدیدههای بهاری تصویرهای هنری آفریدهاند و از سوی دیگر بهارانهها را به یاری تمثیلهای شاعرانه به ابزاری برای دستیابی به آزادی تبدیل کردهاند، تا آنجا که معنای دوم پنهان آن در روزگار ما منظور اصلی شاعران و نویسندگان شده است.
در جستجوی تصویرها و پیامهای بهاری نگاهی گذرا به سیزده قرن ادبیات ایران میافکنیم و در بهارانهها خیره میشویم که بدیلی جز خودشان ندارند.
از رودکی سمرقندی آغاز میکنیم که به درستی پدر شعر فارسی نام گرفته است.
رودکی همان شاعر نغمهسرائی است که با نفوذ کلام، ابو نصر سامانی را که حاضر نبود به بخارا بازگردد به بازگشتی شتابنده برانگیخت. این چکامه و چند شعر دیگر او را آهنگسازان معاصر به ترانههائی دلانگیز تبدیل کردهاند. بوی جوی مولیان، از خالقی و آرزومندی از پایور از جمله این سرودههاست.
و اما نگاه رودکی به بهار طبیعت سادهتر از شاعران همعصر اوست. او بهار را چون ارژنگ مانی می بیند:
«ز بس گل که در باغ ماوی گرفت/ چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت/
مگر چشم مجنون به ابر اندر است/ که گل رنگ رخسار لیلی گرفت!»
سفارش پدر شعر فارسی این است که از این فضای ارژنگی باید نهایت بهره را گرفت. باید خوش بود و باده نوشید.
درست صد سال بعد به فرخی سیستانی میرسیم که تصویر پردازیهای بهارانه او کمیاب است. باغ را بوقلمون جامه و ابر را مروارید بار میبیند. طبیعت به لطافت پرنیان است:
«چون پرند نیلگون بر روی بندد مرغزار/ پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار»
در دو قرن بعد با دو بهارانه ساز چیره دست روبرو میشویم: خیام در رویاروئی با بهار شگرف طبیعت در عین آنکه سفارش پدر را پیگیرانه عمل میکند، گرفتار حیرت و سرگردانی می شود، تصویرهای تازه می سازد. او راه رهائی خود را از سرگشتگیها یافته است. نشستن و قدح گرفتن با لاله رخان، بیپروای مسجدیان:
«فصل گل و طرف جویبار و لب کشت/ با یک دو سه تازه دلبری حور سرشت/
پیشآر قدح که تازه نوشان صبوح/ آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت»
تصویر پرداز چیره دست دیگر نظامی گنجوی است که در قرن ششم همه چشمها را به سوی خود میکشاند. برخی از تصویرهای بهاری او از لحظههای ناب و کمیاب شاعرانه است:
«سبزه خضروش جوانی یافت/ چشمه آب زندگانی یافت/
شنبلیده سرشگ در دیده/ زعفران خورده باز خندیده/
بلبل آواز برکشیده چو کوس/ همه تا به وقت بانگ خروس/
بر سر سرو بانگ فاختگان/ چون طرب رود دلنواختگان»
صد سال بعد نوبت به شیخ اجل، سعدی، می رسد که ذات انسان را طربخواه و طربناک میبیند و هر که را جز این باشد از جمادات به شمار میآورد:
«این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود/ هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار»
و بهار طبیعت ساز را می ستاید که در آن به رقص آمده سرو بید و چنار.
و سدهای آن سوتر به حافظ بزرگ میرسیم. بهار حافظ کهکشان دیگری دارد. شعر او و بهار در شعر او چند وجهی است. گاه همان طبیعت رنگین و برانگیزاننده است و گاه نمادی از آزادی و رستگاری. نماد پردازیهای حافظ حاوی مژده رستگاری است. به کارگیری نماد اگر هم از پیش از حافظ آغاز شده باشد ولی از زمان او و با زبان او رواج گرفته است. بهار حافظ همیشه باز آمدن پیام خوشبختی است. یا مسیحا نفسی است که از سراپایش بوی کسی میآید یا هدُ هُد خوش خبری است که آینده روشنی را نوید میدهد.
بهارانههای معاصر
همین وجه از تعبیرات شاعرانه است که تا زمان ما پائیده و حتی کاربردش افزونتر شده است. شاعران معاصر به ویژه شاعران نو از بهار تا مشیری، بهار را نماد آزادی و رهائی در واژگان خود جائی برجسته و همیشگی دادهاند. در این نگاه گذرا چشمی نیز بر بهارانههای برجسته معاصر میاندازیم؛ از بدو مشروطیت به این سو که درونمایه سیاسی- اجتماعی پیدا کرده و راه را برای نماد پردازیهای زمان ما هموار ساخته است.
بهارانههای بهار که غالبا در تبعید و زندان سروده شده از بهترینهای او نیز هست:
«بهار مژده نو داد که باده کنید/ ز عمر خویش در این فصل استفاده کنید/
هجوم عام به قتل بهار نیست ضرور/ که خود به قتلگه آید اگر اراده کنید»
ترانه مرغ سحر بهار نیز بهارانهای است که با زبان نمادین از آزادی میگوید. مرغ سحری است که باید در و دیوار قفس را درهم ریزد و از قید و بند آزاد شود.
نادر نادرپور آنچنان زیر تاثیر بهار رفته که برایش خطبهای غرا خوانده است. او بهار را میسح تازه نفسی میبیند که میتواند مردگان نباتی را به معجزهای رشگ زندگان سازد ولی هر بهاری چنین نیست، زمینههائی مساعد میطلبد:
«باغ را تا شمع سرخ لالهها روشن شود/ مشعلی باید که برق از کوهساران آورد/
گر نه توفان بلا برخیزد از آفاق دور/ ابر رحمت گذر بر کشتزاران آورد»
ه. الف. سایه شاعری است آرمانخواه که بر هر آنچه سروده سایهای از آرمان بر فرازش نشسته است. او بهارهای بسیار غم انگیز را نیز به امید رسیدن به بهار دلانگیز تاب می آورد. خشمگین میشود ولی امید را از دست نمیدهد. تصویر او از بهار غمانگیز سخت تاثیرگذار است. حافظ بزرگ وقتی سروده بود خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟ حالا سایه میپرسد:
چرا خون میچکد از شاخه گل؟ چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ در بهاری چنین خونین باز شاعر با امید بهاری دیگر که در راه است می ماند و عزم جزم دارد که از گُل و مِی آتشی بسازد و پِلاس درد و غم را در آن اندازد. پایانه بهارانه میگوید:
«بهارا زنده مانی زندگی بخش/ به فروردین ما فرخندگی بخش/
مگر کاین سرزمینی شورهزار است/ چو فردا در رسد رشگ بهار است»
از میان شاعران معاصر، شاید هیچ شاعری چون فریدون مشیری دلبسته و جانشیفته بهار نباشد. در هر مجموعه شعری او چند بهارانه انتشار یافته. همه لطیف و تاثیرگذار. او حتی نام دختر خود را نیز بهار گذاشته است. کوتاهترین بهارانه مشیری، شاید زیباترین بهارانه او باشد که ارجی به عید نوروز نیز هست:
بهار اگر بهار ما نیست، بهار روزگار هست.
«عطر نرگس، رقص باد/ نغمه شوق پرستوهای شاد/ خلوت گرم کبوترهای مست/ نرم نرمک می رسد اینک بهار/ خوش به حال روزگار...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر