ربيعالاول 604 قمري مصادف با 8 مهر 586 شمسي در بلخ خانه بهاءالدين ولد سلطان العلماي خراسان بزرگ كودكي به عالم امكان پاي نهاد كه از جمادي نامي مرده بود به مرحله حيواني رسيده بود و ميخواست انسان شود و از ملائك برتر كودكي كه در گوشش نام جلالالدين محمد خواندند. پسري كه متولد شد تا یکی از نامآورترين شاعر پارسي زبان شود.
دانشمند و فقيهي بزرگ كه عشق درويشي دورگرد او را تا خاكبوسي دوست برد و پاي كوبان ميانه هياهوي بازار مسگران شام نواي گوشخراش پتك كوبيدن بر فلز سرد به عشق معشوق به سماع رفت.
جلالالدين محمد بلخي رومي فرزند بهاالدين، سلطانالعلما ملقب به مولوي عالم شاعر فيلسوف و عارف بزرگ قرن ششم و هفتم در بلخ زاده شد. بسياري از مورخين نسب او را به ابوبكر صديق خليفه اول اهل سنت ميرساندند اين نظر با مطالعه مولويشناسان عصر حاضر مستند به نظر نميرسد.
پدرش بهاالدين ولد سلطان علما پسر حسين بن احمد خطيبي بود كه در بلخ و خراسان بزرگ به سمت مفتي شهر نايل شد. گفته ميشود مادرش از خانواده خوارزمشاهيان بود كه در آن زمان در خراسان و بخش بزرگي از ايران حكومت ميكردند. در زمان تولد جلالالدين محمد سلطان محمد خوارزمشاه آخرين پادشاه خوارزمشاهيان بر اريكه قدرت تكيه زده بود. در منابع آمده است سلطان محمد به همراه امام فخر رازي به ديدار بهاالدين رفت جمعيتي را ديد كه به مجلس ا و گرد آمدند به امام فخر رازي گفت: «چه اجتماع عظيمي؟» فخر رازي كه سرسلسله علماي خراسان بود و از قدرت گرفتن سلطانالعلما نگران از فرصت به دست آمده استفاده كرد و با كنايهاي به حكايت مامون با عليبن موسيالرضا(ع) گفت: «اگر جلوي اين گرايش گرفته نشود جبرانش دشوار خواهد بود.» فرداي آن روز سلطان محمد كليدهاي خزانه بلخ و خوارزم را به همراه نامهاي نزد سلطانالعلما فرستاد. «از سلطنت تنها اين كليدها پيش ما ماند آنها را هم پيش شما فرستادم.» بهاالدين ولد نيز در پاسخ كليدها را فرستاد و نگاشت روز جمعه پس از پايان وعظ اين ديار را ترك خواهم كرد.»
در اين جا حكايت مهاجرت خانواده مولانا جلالالدين كه در آن زمان پنج شش ساله بود به شام آغاز شد. مهاجرتي كه چندين سال طول كشيد و باعث شد تا آنها از خطري كه پشت دروازههاي خوارزم و خراسان و بلخ كمين كرده بود يعني حمله چنگيزخان مغول و قتل عام مردم بلخ نجات يابند.
كاروان خانواده سلطانالعلما راه به سمت غرب پيش گرفت. در هر شهري كه ميرسيد بزرگان شهر به ديدارش ميآمدند در سال 610 هجري به نيشابور رسيدند و فريدالدين عطار نيشابوري ديدن آنها آمد. ديداري که تاثير شگرف بر زندگي جلالالدين محمد شش ساله داشت. عطار به بهاالدين گفت از اين گوهر گرانبها مواظبت كن و اسرارنامه خود را به اين كودك اهدا كرد و گفت: «زود باشد كه از نفس گرم خويش آتش بر سوختگان عالم زند و شور و غوغا در عالم اندازد.»
اين ديدار آنچنان تاثيري در آينده محمد داشت به نحوی که مثنوي معنوی آخرين مثنوي در باب متصوفه بود و شواهد بسياري در دست است كه تاثير عطار را بر جلالالدين محمد تاييد ميكند.
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
و يا آنجا كه ميگويد:
عطار روح بود و سنايي دو چشم ما قبله سنايي و عطار آمديم
يا
عطار روحم بود و سنايي دو چشم او ما از پي سنايي و عطار آمديم
تذكرهنويسان نوشتهاند زماني كه مولانا به درخواست حسامالدين چلپي تصميم به نگارش مثنوي گرفت آن را به شيوه منطقالطير عطار سرود گفت ميگويند مولانا پيش از سرودن شعر
بشنو از ني چون حكايت ميكند از جداييها شكايت ميكند
گفته است خيالش از ذهنم گذشت تا به شيوه منطقالطير فريدالدين نيشابوري تنظيم كنم.
مولانا به همراه پدر به بغداد رفت و مقدمات تحصيلات را نزد پدر و سپس علماي بغداد آغاز كرد و سپس در شام رفت و هفت سال در اين شهر ساكن شد و سرانجام در 19 سالگي در قونيه ساكن شد. در سال 628 هجري سلطانالعلما در قونيه فوت كرد و جلالالدين محمد كه در محضر پدر علم و فقه آموخته بود به شام بازگشت و در يكي دارالعلمهاي اين شهر تحصيل كرد و پس از مدتي به حلب رفت و در مدرسه حلاويه منزل كرد و از محضر فقيه بزرگي چون عمربن احمد بن هبه الله معروف به كمالالدين عديم حلبي، سيد برهانالدين ترفدي علم آموخت و در كسوت فقيه و عالمي گرانقدر به قونيه بازگشت. در اين شهر حلقه تدريس تشكيل داد. او در اين زمان از شهرت فراواني برخوردار بود و شاگردان زيادي گرد او حلقه زده بودند و اعتبار زيادي در قونيه كسب كرده بود. او عالمي صاحب کرسی و فقيهي صاحب فتوي بود كه وعظ ميكرد و مردم را از سماع و موسيقي پرهيز ميداد.
همه منابع بيترديد بر خورد مولانا با شمسالدين محمد تبريزي را مهمترين واقعه زندگي جلالالدين محمد ميداند.
درباره اين كه اين ديدار براي بار نخست چگونه اتفاق افتاده اختلاف زيادي ميان تذكرهنويسان و مورخان وجود دارد.
گفته ميشود روزي مولانا به همراه شاگردان خود از جايي ميگذشت كه شمسالدين محمد كه درويش و صوفي دوره گرد بود را ديد. شمس از مولانا پرسيد: «غرض از مجاهده و رياضت و كسب علوم چيست؟»مولانا پاسخ داد :«كه پيروي از سنت و آداب شريعت.» شمس گفت:«تو كه همه اينها را ميداني. »مولانا سوال كرد:« كه بالاتر از اين چيست؟» شمس گفت:« علم آن است كه تو را به سر منزل مقصود برساند.» و اين بيت سنايي را زمزمه كرد:
علم كز تو تو را بنستاند جهل زان علم به بود بسيار
روايت ديگري وجود دارد كه روزي شمس در مسجدي كه مولانا حلقه درس خود را تشكيل ميداد و رفت و كتابهاي جلالالدين محمد را در داخل آب انداخت و خشم او را برانگيخت و لحظهاي بعد شمس دست در حوض كرد و كتابها را خارج كرد بدون اثري از رطوبت و گفت:« اين ذوق و حال است نه قيل و قال تو را از اين چه خبر؟» پس از آن مولانا مريد شمس شد.
اين ملاقات در هر صورت و با هر شكلي صورت گرفته يكي از بزرگترين علماي قرن هفتم را دگرگون كرد و به راهي كشاند كه بزرگترين عارف و صوفي فارسي از خاكستر آن ققنوسوار برخاست. برخي مورخان شمسالدين محمد را درويش دورهگردي ميدانند اما به شهادت برخي ديگر از منابع: شمسالدين محمد فرزند علاالدين از خاندان كيا بزرگ اميد جانشين صباح و امام اسماعيلي بود. محمد كيش پدري خود را رها كرد و مريد باباكمال خجندي شد. پس از آن شهر به شهر ميگشت و از دسترنج خود ارتزاق كرد تا در قونيه به ديدار جلالالدين محمد رفت. گفته ميشود جلالالدين محمد به رسم صوفيان درآمد و شمسالدين محمد را در نزديك خود منزل داد. سلطان ولد فرزند مولانا كه در كنار پدرش زندگي او را با شمس ميديد از نحوه اين برخوردها مينويسد:« شمس به مقام معشوقان رسيده بود و اين شيوه عشق صوفيانه را به مولانا ارايه كرد و مولانا ترك مجلس درس كرد و مانند كودكي از نو درس آغاز كرد .» براساس گفتار منابع مختلف پس از این دیدار كه ذوق شعر مولانا شكوفا شد.
زاهد كشوري بدم صاحب منبري بدم
كرد قضا دل مرا عاشق و كف زنان تو
یا
زاهد بودم ترانه گويم كردي
سر فتنه بزم باده جويم كردي
سجاده نشين با وقاري بودم
بازيچه كودكان كويم كردي
عشق مولانا به شمس باعث حسادت ياران و مديران و حتي خانواده مولانا باشد. جلال الدين محمد آنقدر در عشق شمس پيش رفت كه هر روز به ديدار او مي رفت و ساعت ها چشم در چشم هم هيچ نمي گفتند و براي نگه داشتن شمس در نزديكي خود دخترش كيميا را به عقد وی در آورد.
دشمني هواداران مولانا چنان بود كه در سال 643 شمس از دمشق گريخت. اين گريز آنچنان حال مولانا را دگرگون كرد كه در بستر بيماري و شيدايي كشاند سرانجام سلطان ولد فرزندش را به همراه چندين غزل ملتمسانه نزد شمس فرستاد.
گفته مي شود زماني كه مولانا حضور شمس را در دمشق شنيد دست افشان سرود:
برويد اي حريفان بكشيد يار ما را
به من آوريد آهو صنم گريز پا را
به ترانه هاي شيرين، به بهانه هاي زرين
بكشيد روي خانه، مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم
همه وعده مكر باشد، بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد، كه به جادوي و فسوني
بزند گره بر آب و نبندد او هوا را
به مباركي و شادي چو نگاره من در آيد
بنشين نظاره مي كن تو عجايب خدا را
شمس پس يك بار ديگر به نزديك جلال الدين محمد مي رود ولي باز حسادت ياران و نزديكان مولانا ميان آنها به جدايي مي رسد. گفته مي شود شمس به تحريك فرزند مولانا سلطان ولد كشته مي شود و به چاه افكنده مي شود اما مولانا هيچ گاه خبر از مرگ شمس نمي يابد و سوختگي دوري از شمس كه او را به عشق حقيقتي رسانده آنچنان جانش را مي گدازد كه تخلص خود را شمس تبريزي مي گذارد و اشعار ديوان كبير را مي سرايد:
من غلام قمر غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
بر از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
پس از غيبت شمس مولانا اوقات خود را وقف شعر و رقص و سماع و شناخت ذات الهي و عشق خداوندي مي كند. در اين اثنا او تجسم وجود شمس را در وجود صلاح الدين زركوب كه مردي بي سواد بود ديد و پس از او مريد حسام الدين چلپي شد. ده سال آخر عمر حسام الدين چلپي در كنارش بود و تشويق هاي او باعث سرودن و جمع آوري مثنوي بزرگترين شاهكار منظوم عرفاني فارسي شد.:
مدتي اين مثنوي تاخير شد
مهلتي بايست تا خون شير شد
چون ضيا الحق حسام الدين عنان
بازگردانيد ز اوج آسمان
چون به معراج حقيقت رفته بود
بي بهارش غنچه ها ناگفته بود
يا
همچنان مقصود من زين مثنوي
اي ضياالحق حسام الدين تويي
مثنوي اندر فروع و در اصول
جمله آن قسمت كردستي قبول
چون نهالي كاشتي آبش بده
چون گشاده ش داده اي بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تو است
قصدم از انشاش آواز تو است
پيش من آوازات آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا كه جداست.
به این ترتیب مثنوی به همراه شاهنامه فردوسی، گلستان سعدی، دیوان حافظ چهار کتابی شد که پس از قران در خانه هر ایرانی یافت می شود. كل اين كتاب بداهه و بدون طراحي سروده شده و مشتمل به حكايت هاي عرفاني با مضامين است. شايد يكي از معدود كتاب هاي فارسي است كه بيشترين شرح را بر آن نوشته شده به غير از ديوان كبير و مثنوي فیه ما فیه نيز مجموعه گفته هاي مولانا نيز از جلال الدين به جاي مانده است.
در سال 672 شش سال پس از حمله بزرگ هلاكو به بغداد و فتح آن و سقوط خلافت عباسي زمين درزه شديدي در قونيه رخ داد. در پنجم جمادي الاول (24 يا 27 آذر 652 شمسي) همين سال جلال الدين محمد در حالي كه يك دوره بيماري سخت را طي مي كرد. شبي اين غزل را سرود:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن
در دست غير مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کین درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
و فرداي آن روز ترك خاك كرد و به ديار دوست شتافت، در حالي كه 68 سال داشت.
جنازه او را در همان شهر قونيه به خاك سپردند. پس از مرگش در همان سال توسط تبريزي بدرالدين معمار و حمايت پسرش سلطان و مقبره اي ساخته شد كه خانقاه صوفيان طريقه مولويه شد. كل بنا برج مخروطي شكل است كه با كاشي هاي سبز و فيروزه اي پوشيده شده است. پس از مرگ مولانا سلطان ولد پسرش به همراه مريدانش طريقت مولويه را پايه نهاد كه هر سال در روز مرگ جلال الدين محمد كه به تعبير خودشان عروج اوست به رقص و سماع مي پردازند.
درخصوص مذهب مولانا روايت هاي فراواني وجود دارد آنچه مسلم است او به مذهب متصوفه گرايش داشت. فرقه اي كه در آن زمان متمايل به اهل اما جدا از سنت بود. و بعدها توسط صفويه جزئي از مذهب تشيع شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر