۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

 

 آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

 چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود

 نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

 عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

 دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود

 در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

 برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

 دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

 برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد

 آخر آن تنها امید جان من تنها نبود جز من و او دیگری هم بود

 اما ای دریغ آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

 آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود ....

99
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر