۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

اين روزها

اين روزها آدم نمي تونه حرف از دهنش بزنه
اين روزها آدم نمي دونه كي دوسته كي دشمنه
تو شهري كه پايه هاش غم بود گفتم از غم دلم
رسوايي ببار آومد اي دل حالا وقت رفتنه
هر چي به سرم مياد از دست زبونمه
مي دونم كه دست مرگ فردا توي خونمه
فرياددم كي ميگه كوش فلك و كر نمي كنه
فريادم از اينكه هستم منو بدتر نمي كنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر