۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

معلم و احمدك
معلم چو آمد به ناگه كلاس    چو شهري فروخفته خاموش شد
سخن هاي ناگفته در مغزها    به لب نا رسيده فراموش شد
معلم زكار مداوم مدام    غضبناك و فرسوده و خسته بود   
جوان بود وعنفوان شباب    جواني از اورخت بربسته بود
سكوت كلاس غم آلود را    صداي درشت معلم شكست
زجا احمدك خست وبند دلش     بدين بي خبر بانگ ناگه گسست
بيا احمدك درس ديروز را    بخوان تا ببينم كه سعدي چه گفت
ولي احمدك درس ناخوانده بود   بجز آنچه ديروز آنجا شنفت
زبانش به لكنت افتاد و گفت   بني آدم اعضاي يكديگرند
وجودش به يكباره فرياد كرد    كه در آفرينش ز يك گوهرند
در اقليم ما رنج بر مردمان
چو عضوي بدر آورد روزگار    دگر عضو ها را نماند قرار
تو .. كز   كز ...تو كز  .. واي يادش نبود.
جهان پيش چشمش سيه پوش شد    نگاهي به يكباره از روي شرم
به پايين بيفكند و خاموش شد
در اعماق قلبش بجز درد و زنج   نمي كرد پيدا كلا م دگر
در آن عمر كوتاه او خاطرش نمي داد جز آن پيام دگر
چرا احمد كودن بي شعور  معلم بگفت با لحن گران
نخواندي چنين درس آسان بگو
مگر چيست فرق تو با ديگران
عرق از جنين احمدك پاك كرد
خدايا چه مي گويد آموزگار
نمي داند كه آيا پدر آن ميان
بود فرق ما با ديگران
چه گويد بگويد حقايق بلند
به شهريكه از چشم خود بيم داشت
بگويد چه فرق است مابين او
وآن كس كه بي زر و سيم داشت
معلم بكوبيد پا بر زمين
كه اين پيك قلب پر از كينه است
بمن چه كه مادر از كف داده اي
بمن چه كه دستت پر از پينه است
رود يك نفر پيش ناظم كه او
بهمراه خود يك فلك آورد
نمايد پر از پينه پاهاي او
زچوبي كه بهر كتك آورد
دل احمدك  آزرده و ريش گشت
 
چو او اين سخن از معلم شنفت
ز چشمان او كور سويي جهيد
به يادش آمد شعر سعدي و گفت
ببين ..  يادم آمد كمي صبر كن
تحمل خدا را تحمل دمي
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر