Sent from my iPhone
دردفتر حیات بشر کس نخوانده استجز داستان مرگ حدیث مسلمی.افراسیاب خون سیاووش میخوردما همچنان نشسته به امید رستمیشادی ندارد آن که ندارد به دل غمیآنرا که نیست عالم غم نیست عالمیراز ستاره ازمن شب زنده دار پرسکز گردش سپهر نیاسوده ام دمیچند بیتی از استاد دبیرستانم زنده یاد جلال همایی که در خاطر دارم به یاد بانوی شعرمان به شما تقدیمروان هر دوشان شاد
درگذشت بانو سیمین بهبهانی
گفتا که می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری او راز سر وا میکنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتدترا
گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خودرا در آن عریان تماشا میکنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کند
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا میکنم
شعر از سیمین بهبهانی
بانو سیمین بهبهانی ساعاتی قبل روی در نقاب خاک کشید و عالم خاک را به خاکیان وانهاد
روانش شاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر