۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 

 پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت 


 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 

 خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت 

 درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 

 آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 

 چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 

 بُوَد آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند 

 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 

 سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 

 

 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و
 
رفت
 
Shirazi. AUS

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر