جــــرس: منابع خبری گزارش دادند امسال نیز همانند سال گذشته و برخلاف سنت دیرینه، قرار است نماز عید فطر امسال، نه در مصلای بزرگ، بلکه در دانشگاه تهران اقامه و برگزار شود و تصمیم فوق، توسط شخص رهبری اتخاذ شده و در جلسه ای که سه شنبه ١۹مرداد در جمع سرداران سپاه، بسیج و ستاد ائمه جمعه برگزار شد، ابلاغ گردیده است.
منبع خبری جرس همچنین خاطرنشان کرد رهبر جمهوری اسلامی چندی پیش به رئیس انتصابی دانشگاه تهران که خواستار انتقال محل اقامه نماز جمعه از دانشگاه تهران به مصلا گردیده بود متذکر شد: " شش روز در هفته ، دانشگاه در اختیار دانشجویان و اساتید غرب زده و ضد انقلاب و... هست و فقط یک روز در اختیار امت مسلمان و حزب الله قرار می گیرد. مراقب باشید حفظ آن روز خیلی مهم است، چون در داخل دانشگاه که مرکز ضدانقلاب و عوامل آنها شده و اساتید و دانشجویان فریب خورده تردد دارند حداقل یک روز در هفته حاکمیت نظام و متدینین حفظ شود."
بر اساس این گزارش، آقای خامنه ای، در جلسه مذکور به حضار گوشزد کرد که "امسال هم سال سرنوشت سازی است و باید هوشیار بود."
گزارش مذکور می افزاید "رهبر جمهوری اسلامی همچنین نگران این می باشد که مردم در نماز عیدفطر شرکت نکنند؛ فلذا مکان نماز را به دانشگاه تهران منتقل نمود."
گفتنی است برخی منابع دیگر گزارش دادند که "امسال نیز همانند تجمعات دولتیِ سال گذشته، قرار است "با یک روش مهندسی شده، جمعیت شهرهای استانهای اطراف تهران را به سمت پایتخت گسیل کنند؛ تا مشکل کسری جمعیت پیش نیاید."
گفتنی است مصلی تهران مکانی بزرگ و وسیع و دارای شیستان و حیاط بزرگی است که چنانچه عده قلیلی در آن شرکت نمایند به وضوح آشکار و روشن خواهد شد، اما در دانشگاه تهران با توجه به مساحت کم و کوچه و خیابانهای باریک و بافت مسکونی اطراف دانشگاه با نعداد جمعیت کمتر هم قابل تبلیغ و بزرگنمایی خواهد بود و لذا آقای خامنه ای با توجه به بُعد تبلیغاتی، رسانه ای و مطبوعاتی، نماز عیدفطر را در دانشگاه تهران برگزار می نماید تا حکومت بتواند به دروغ از آن به عنوان حضور میلیونی بهره برداری نماید.
منبع خبری آگاه فوق ادامه داد "در حالی که طی سی سال گذشته مصلی تهران مداوم در دست ساخت بوده و قریب ١۴۰ میلیارد تومان هزینه ساخت در برداشته که دارای شبستان، گنبدهای متعدد، ساختمانهای وسیع و حجره های زیادی می باشد. جای سوال است که این همه هزینه از پول ملت و هزینه های بسیار زیادی که در حال حاضر نیز در مصلی صورت می گیرد برای چیست؟ اگر برگزاری یک نماز آن هم در روز عیدفطر در آن جا انجام نشود و از مصلی هیچ استفاده ای جهت برگزاری نماز، نماز جمعه، نماز عیدفطر صورت نگیرد پس ساخت مصلی به مدت سی سال با میلیاردها تومان از جیب مردم چه معنایی دارد.
چندی قبل فرهاد رهبر، رئیس دانشگاه تهران در جلسه ای اظهار داشت که سعی کرده است که نماز جمعه را از دانشگاه تهران به مصلی انتقال دهد و زمین چمن دانشگاه را به دانشجویان برگرداند، اما رهبری "با درایت و تیزهوشی" وی را ازین مسئله منع کرده است.
رئیس دانشگاه تهران پس از این سخنان اظهار داشت که "من متوجه این موضوع نبودم اما رهبری با درایت و دقت شان بنده را متوجه کردند
در رهگذر همین تحویل سال مطمئن شدم که خواندن «ربنا» نیازمند تسلط بر آیات الهی است، به عبارتی باید قاری قرآن بود تا «ربنا» را آنچنان که شایسته است، خواند. از همین رو است که بارها گفتهام اگر اشعار فارسی با معنا و مضمون «ربنا» گفته شود با جان و دل برای هموطنان و همه مردم جهان می خوانم. اما چرا در کاری که نمی دانم و بلد نیستم باید دخالتی داشته باشم؟
بسیاری میگویند چرا «ربنا» را نمیخوانی که در پاسخ آنها می گویم که من زبان فارسی را می خوانم که اگر آوای خوشی دارد از لطف حضرت پروردگار است با این همه اگر میتوانستم که «ربنا» را بخوانم باز هم این کار را نمیکردم! آقای شجریان از آنجا که خود قاری قرآن بودهاند، «ربنا» را آنچنان خوب خواندهاند و حق مطلب را ادا کردهاند که دیگر نیازی به نسخه دوم نیست،با این حال چرا باید دنبال دیگرانی باشیم تا این قطعه دلنشین را بازخوانی کنند؟ چرا از داشته هایمان بهره نمیبریم؟
اگر آقای شجریان راضی به پخش این قطعه از صداوسیما نیست ـ که هست ـ می توانیم به شکلی دیگر روزهای رمضانی خود را با این نوای ماندگار افطار کنیم؛ امروز دیگر لوح فشرده «ربنا» در خانه همه مردم پیدا میشود و گوشیهای تلفن همراه نیز این قطعه شنیدنی را میزبانی میکند…
اگرچه باید گفت آیاتی که آقای شجریان خواندهاند سالهاست در تاروپود زندگی مردم ریشه دوانده و صداوسیما نیز بهتر است به جای جایگزینی، «اولین نسخه و نسخه اول» را پخش کند.
فکر و اندیشه هنرمند در اثر او جاری است و این نوای «ربنا» از عمق اعتقادات شجریان بر جان و دل مردم مسلمان مینشیند فارغ از رای و نظر سیاسی امروز او…
به قطعیت میتوان گفت «ربنا» دیگر در کائنات منتشر شده است و به هیچوجه در بند پخش از رسانه ها نیست اما چه بهتر که شائبهها را برطرف کنیم و دامن هنر را به سیاست آغشته نکنیم…
اخلاق الولایت (قسمت اول)
عبیدزاکانی رساله ای دارد به نام " رساله ده فصل" که در آن معانی واقعی برخی کلمات را نوشته است. سه فصل آن را برایتان به روز کردیم. بخوانید و خودتان هم اگر خواستید با آنها عبارت مناسب و کوتاه بسازید.
الفصل الاول
الدنیا: بیت ما.
العاقل: ما.
الدشمن: هر که جز ما باشد.
الکامل: هر که ما منصوب نمائیم.
الآدم: یاران ما.
الدانشمند: هر که با ما نشیند.
الفکر: آنچه از ما صادر شود.
الجاهل: هر کس ما را عیب کند.
العالم: دوران جوانی ما.
المدرس: آنکه ما را عالم داند.
المفلوک: دشمن.
دارالتعطیل: هیات دولت.
الخراب: قوه قضائیه.
المستهلک: شورای نگهبان.
المستمری: پولی که بدهیم تا ما را بستایند.
الچک: آنچه عشق ما را در دل مردم روشن کند.
الساندیس: آب حیات.
الدولار: آنچه عشق ما در دل خلق ها شعله ور نماید.
الفشار: دهیم تا بصیرت حاصل شود.
فصل الثانی
یاجوج و ماجوج: هر کس به دیدار آقا آید.
الربانی: آنکه معامله شکر کند.
المصباح: شیئی که ما را راست گرداند.
عمودالفتنه: ملت.
الفتنه: هر چه مردم کنند.
الخواص: یاران دیروز و دشمنان امروز.
العوام: نخبگان.
الحق: آنچه خداوند از قول ما فرماید.
الچکمه: چون نسوان پوشند فتنه شود و چون رجال پای افزار کنند، فتنه خوابانند.
الواردات والصادرات: فعل الدولت.
زلزله الساعه: چون امام جمعه دهان گشاید.
المنکر والنکیر: بازجو و بطری.
العامل: وزیر و وکیل و قاضی.
الغنیمت: آنچه از خانه زندانی برند.
الرعشه: چون قاضی بیند بر او نازل شود.
الزرد: شلوار مامور چون یک میلیون معترض بیند.
الشریف: موهوم.
الگرگ: مامور اجرای احکام.
الکاسب: آنکه حب ولایت بر او داخل شود.
المشتری: غارت شده.
السارق: یار وفادار برادران.
الافسر: دربازکن بطری.
التیمسار: عمده خر بطری.
السردار: آنکه در جوانی جان دهد و در پیری جان بستاند.
الدریادار: آنکه آب را گل آلود کند و ماهی بازداشت نماید.
السردار جوانی: آنکه هر چه به دهانش رسد گوید.
السردار عباسی: المحب الیتجاوزون فی الفیلم والسینما
فصل الثالث
القاضی: آن که هم قسم دروغ خورد و هم وعده نادرست دهد.
نائب القاضی: مجرم سابق.
الدادستان: آنکه داد دولت از مردم ستاند.
الوکیل: متهم.
المتهم: مجرم.
العدل: ترازویی که سی سال است خراب شده و تعمیر نکنند.
الهیئت منصفه: دشمنان متهم.
الراست: آنکه به چپ رود و راست نگوید.
الچپ: بزرگ شود و راست شود.
الکارگزار: آنکه دائم به ساعت نگاه کند و منتظر بماند تا تمام شود.
شاکی: باجناق قاضی.
اللباس الشخصی: آنکه او را بگیرند و بزنند و زندان کنند تا بگیرد و بزند و زندان کند.
البهشت: مکانی خوش باشد با مردمانی ناخوش.
الحلال: ربا و دروغ و ریا و تهمت و سایر امور خیر.
بیت المال: ملک طلق آقا.
المصلحت: آنچه تشخیص ندهند تا قدرت تشخیص را از دست بدهند.
النظام: جمیع مشکلات.
الحکومت: یک دم دراز کلفت، دو پای کوتاه، یک دست آویزان، مقدار زیادی شکم و مغزی خالی به نام دولت.
الجمهور: کتک خورده.
الشورای نگهبان: زیر خاکی.
الوخیم: اوضاع معمول.
الدرک الاسفل: آخور آخری.
البیت: آخور فعلی.
الرشوه: مجازات کسی که کارش به دولت بیافتد.
الخوشبخت: آنکه شکمی بزرگ و سری کوچک و چشمی نزدیک بین و گوشی ناشنوا بدارد.
الخطیب: دروغگویی که حقوق بگیرد.
الواعظ: دروغگویی که با صدای بلند دروغی را تکرار کند.
الشورای نگهبان قانون اساسی: چهار دروغ در یک محل
روزآنلاین
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/2010/august/17//-c60db0e7b9.html
عیسی سحرخیز، روزنامه نگاری که در جریان حوادث بعد از انتخابات دستگیر شد طی دادخواستی از شرکت نوکیا زیمنس، به دادگاه فدرال آمریکا شکایت کرد.
علی هریسچی، وکیل آقای سحرخیز، اعلام کرد: "عیسی سحر خیز از شرکت نوکیا زیمنس و دیگر شرکت های مرتبط بابت فروش و ارایه فن آوری و تجهیزات لازم، برای شنود و مونیتورینگ هوشمند شبکه های بی سیم، اطلاعاتی و اینترنت ایران که موجب دستگیری و شکنجه او و دیگر شهروندان ایرانی شده است به دادگاه فدرال آمریکا شکایت کرد."
وکلای آقای سحرخیز روز دوشنبه 25 مرداد دادخواست شکایتی را تسلیم دادگاه فدرال آمریکا کرده اند که در آن موکلشان مدعی است شرکت نوکیا زیمنس با توجه به آگاهی نسبت به تخطی های دولت ایران از قوانین بین المللی و کارنامه حقوق بشر این کشور که همگی دال بر تجاوز به حقوق مدنی است نمی باید تجهیزات برای فیلترینگ، استراق سمع و مونیتورینگ را به ایران می فرخت.
آقای سحرخیز همچنین مدعی است از آنجا که شرکت نوکیا زیمنس آگاهانه و عامدانه این تجهیزات را در اختیار ایران قرار داده، شریک تخطی های ایران در تجاوز به حقوق مدنی مردم این کشور و مسئول صدمات ناشی از این تجاوزات بر شهروندان ایرانی و عیسی سحرخیز است.
عیسی سحرخیز در این دادخواست خواهان قطع فروش دستگاه های مشابه، قطع پشتیبانی و پایان دادن به سرویس های موجود در تجهیزات فرخته شده توسط نوکیا زیمنس به ایران است.
آقای سحرخیز به دنبال حوادث بعد از انتخابات در روستایی در مازندران دستگیر شد. عیسی سحرخیز مدعی است که فن آوری های فروخته شده توسط نوکیا زیمنس موجب دستگیری او شده و دولت ایران بدون این تجهیزات امکان دستگیری او را نداشته است
سایت بی بی سی
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/08/100816_l19_claim_saharkhiz_nokia.shtml
هوشنگ فنائیان شهروند بهایی ساکن آمل مازندران در نامه ای سرگشاده به رهبر جمهوری اسلامی ایران خواهان پایان دادن به آزار و اذیت شهروندان بهایی ایران شده است.
متن این نامه سرگشاده که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته است به قرار زیر است:
انالله و انا الیه راجعون
حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای
رهبر معظم کشور جمهوری اسلامی ایران
اینجانب هوشنگ فنائیان فرزند روشن آقا ساکن آمل هستم ؛ برادران محترم اطلاعات در 12 مرداد با نامه دست نویس و مهر پست نویس وارد منزل و کارگاه پدری اینجانب شده و تمام کتب دینی و سی دها و کیس کامپیوتر و عکس های دینی را بدون حکم دادگستری با خود بردند و زمان بردن وقتی قانونان به ایشان ابلاغ می نمایم که شما حق بردن هیچ چیز را بدون حکم ندارید می گفتند ما هر چه بخواهیم می بریم .
جناب خامنه ای شما رهبر کشور اسلامی ایران هستید و من هم یک شهروند ایرانی هستم آیا به دلیل نوشتن این نامه باید منتظر عواقب دستگیری یا زندان باشم یا شما نوشته مرا به عنوان یک شهروند مورد رسیدگی قرار داده و دستور پیگیری ماموران خاطی را خواهید داد ؟
جناب خامنه ای سخن من از چند سی دی یا کتاب یا چند کیس کامپیوتر که به سرقت رفته نیست بلکه سخن من در باره دفاع از جامعه بهائیان ایران است که من هم عضوی از این جامعه تحت ظلم هستم .
حضرت آیت الله باید به رسول الله روحی و ذاتی و کینونتی له الفدا تسلیت بگویم که در کشور اسلامی به نام رسول خدا قبرستان ها را با خاک یکسان کرده اند و به نام ائمه اطهار صدها خانه را در طول سی سال نابود کرده و همین چند هفته پیش 50 خانه در ایول مازندران با لودرها و لباس شخصی های قدرت مدار نابود می گردد .
شما رهبر کشور جمهوری اسلامی ایران هستید و من یک شهروند ایرانی بهائی حضرت آیت الله تقاضا دارم دستور فرمائید ظلمی که به نام شما و به نام شرع شیعه ایجاد شده به نام اسلامی که خواهان محبت و مودت و محبت و یکدلی و یکرنگی است پایان یابد احساس قلبی من در این است که شما اعتقاد بر محبت و مودت و رعایت حقوق اقلیت ها دارید ؛ اجازه دهید این احساس تبلور عملی یابد .
من به شخصه هنوز باور ندارم که شما موافق آزار و اذیت و بیان تهمت و افترا به مردم شریف ایران باشید و من تصور نمی کنم که شما با این درک و درایت اسلامی اجازه بدهید زنان و کودکان از خانه و کاشانه خود در ایول یا سایر روستاها و شهرها آواره شوند .
زیرا قلبا اعتقاد دارم در اسلام امر به محبت و مودت و انسانیت و حفظ حرمت ها شده نه خشونت در حق نفوسی که خواهان ترقی و آبادانی ایران عزیز هستند . و اجازه دهید این به عمل درآید نه به حرف پایان یابد .
جناب خامنه ای سالهاست که من تحت ظلم و ستمی هستم که شرحش را اداره اطلاعات آما دقیقا می داند ولی زمانی که سکوت حضرت عالی را نسبت به ظلمی که در حق مظلومین و شهروندان ایرانی بهائی می شود را مشاهده می کنم تمام وجود مرا اندوهی فرا می گیرد مگر می توان تصور کرد یک یک روحانی بلند مقام جانباز راضی به حبس ؛ زجر ؛ آزار صدها هزار اقلیت دینی باشد ؟
گمان من همیشه بر این بوده است که عوامل خود سر و گروه های فشار که در داخل نظام با هم در گیر هستند جامعه بهائی را مانند مرغ عروسی و عزا به کشتن می دهند .
در این لحظه به والله احساس می کنم که ای کاش دستور می دادید مرا اعدام یا تیر باران نمایند ولی بدین واسطه جامعه بهائی ایران استخلاص خود را از این ظلم وارده بدست می آورد و اگر با کشتن شدن یک نفر احساس می کنید عوامل خود سر و لباس شخصی ها و نیروهای اطلاعاتی احساس رضایت نمی کنند دستور دهید مرا در میدان شهر آمل قطعه قطعه نمایند یا به آتش بکشند اما به نام بهائی و اجازه ندهید در حکومت اسلامی دروغ ؛ تهمت و افترائی اساس یا پایه یابد والله من همین الان حاضرم اگر در هر کجا که شما صلاح بدانید مرا به نام بهائی بخواهند سلاخی نمایند اما بگذارید این ظلم برای همیشه پایان یابد .
جناب خامنه ای سالهاست که جامعه بهائی ایران تحت آزار و اذیت و شکنجه قرار داده اند و این عمل را متاسفانه به نام اسلام انجام می دهند .
مامور محترم اطلاعات تهمت بی عفتی و بی عصمتی به زنان و دختران بهائی را در منزل من مطرح می نماید و می گوید شما بهائی هستید و ما مسلمان و طاقت دیدن یک نظر متفاوت با اسلام را در کنار خود نداریم .
انا لله و انا الیه راجعون
به شما تسلیت می گویم که در کشور اسلامی و نام اسلام و نام رسول الله و به نام ائمه اطهار تهمت بی عفتی و بی عصمتی به زنان و دختران شریف ایران می زنند که فاطمه زهرا که جانم فدای مظلومیت او باد را گریان می دانم که در زمان رسول الله به مشرکین و کفار چنین تهمتی به زنان عرب بت پرست زده نشد .
آیا مسلمانان در سایر کشورهائی که در اقلیت دینی هستند به دلیل اقلیت بودن باید مورد هتاکی و تهمت و افترای دینی قرار بگیرند ؟ چون در اقلیت هستند و پیامبری را اعتقاد دارند که اکثریت مردم آن کشور او را قبول ندارند ؟
به مولی علی علیه السلام تسلیت می گویم که از عدالت علی نسبت به بهائیان حتی نامی نمانده است که مامور اداره محترم اطلاعات سینه جلو می دهد که هر انچه بخواهم می کنم .
به مالک اشتر تسلیت می گویم که سربازان گمنام اداره اطلاعات بجای انکه خون خود را برای حفظ کشور بدهند مملکت را برای اغراض خود بدنام می کنند
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم کشور مقدس ایران در زمانی که این نامه به دست شما می رسد ( اگر برسد) نمی دانم در کدام زندان باشم و در چه شرایطی ؟ اما حتی اگر با شهادت من سخنان جامعه بهائی ایران به گوش شما و سایر مسئولین روشن ضمیر و شریف و محترم برسد افتخاری است برای من .
جناب خامنه ای آیا زنان و دختران جهان به علت تفاوت در دین یا دیدگاه اعتقادی با دین شما باید حرمت عفت و عصمت ایشان زیز سئوال برود ؟ حتی اگر کافر یا مشرک باشند ؟
حضرت آیت الله مرگ یکبار و شیون یکبار ؛ یکبار این جرات و جسارت را داشته باشید یا بگوئید بهائیان و سایر اقلیت های دینی تماما انسان هستند و دارای حق و حقوق شهروندی یا اگر لازم می دانید بیائید اجازه دهید چند داشمند مسلمان با چند بهائی مطلع و آگاه در صدا و سیما مناظره نمایند تا ثابت شود که بهائیان هم انسان هستند و دارای حقوق شهروندی ؛ و اگر این دانشمندان بزعم خود مردم را قانع کردند که بهائی یا سایر اقلیت های دینی به علت تفاوت اعتقادی نباید از حقوق شهروندی برخوردار باشند و مردم هم قبول کردند مردم خود از بهائیان و سایر اقلیت ها فاصله خواهند گرفت و دیگر نیازی به اذیت و ازار و زندان و مصادره اموال و تخریب منازل و اخراج از دانشگاه و ایجاد فشارهای اقتصادی و اجتماعی و فرهتگی و حقوقی نخواهد بود .
حضرت آیت الله بیائید برای یک بار در یک کشور اسلامی این دستور را صادر نمائید که هیچ رسانه ای حق زدن تهمت و افترا به هیچ فرد یا جامعه ای را ندارند و اگر تهمت یا افترا یا دروغی مطرح شد آن فرد یا جامعه این حق را دارد که جواب بدهد و جوابیه انان هم منتشر گردد .
حضرت آیت الله باید به شما تسلیت فراوان بگویم که در کشور اسلامی می گویند اقلیت های غیر رسمی حق ادامه تحصیل در دانشگاه را ندارند و می دانم شما با این امر قلبا مخالفید ؛ شاید صلاح و مصلحت سیاسی بزعم سیاستمداران دین ستیز در سکوت شما باشد اما آیا این سکوت به بهای دین و حق و حقوقی نیست که بر دوش شما خواهد بود که باید در ملکوت جوابگوی رسول الله باشید .
حضرت آیت الله شما یک مرجع تقلید و یک روحانی محترم و مطلع هستید ؛ آیا شرعا و قانونا و اخلاقا اجازه می دهید به نام اسلام و به نام روحانیت و به نام حکومت شیعه علی به عده ای که از لحاظ اعتقادی با شما نظری متفاوت دارند ظلم روا شود ؟
اگر می دانید حقی نزد شماست نیاز به زندان بردن و فشار آوردن نیست بلکه راه گفتمان دو طرفه است .
حضرت آیت الله بدانید جامعه بهائی در سیاست دخالت نمی کند اهل خشونت و حمل سلاح نیست اهل فساد و بی عفتی و بی عصمتی نیست و هدفی و آرزویئ جز سرافرازی و آبادانی ایران عزیز ندارد .
اگر خلاف این مسائل را به شما می گویند اجازه دهید چند بفر بهائی واقعی ( نه ساخته و پرداخته اداره اطلاعات ) در نزد شما حاضر شده و حقیقت مطلب را بعد از شنیدن سخنان دو طرف قضاوت فرمائید
جناب خامنه ای می گویند بهائیان جاسوس اسرائیل هستند
بعد می گویند بهائیان برای اسرائیل پول می فرستند
حضرت آیت الله جاسوس باید دستمزد بگیرد نه آنکه جاسوسی نماید و پول هم بدهد
حضرت آیت الله مکه مکرمه امروز در در یک حکومت سنی وهابی است آیا شیعیان به دلیل عشق به اماکن دینی خود در عربستان جاسوس دولت سعودی هستند ؟
جناب خامنه ای کربلا مدفن سیدالشهدا روحی و ذاتی لتربته الفدا در عراق است آی شیعیان جهان در زمان صدام همگی جاسوس صدام بوده اند که برای ضریح مقدس هزینه می کردند ؟
حضرت آیت الله عظمی خامنه ای من یک شهروند ایرانی هستم و یک بهائی ؛ این نامه را شخصا برای شما می نویسم و تمام مسئولیت آنرا به عهده می گیرم ؛ تا جائی که می دانم در قانون نوشتن نامه برای رهبر یک کشور جرم نیست ؛ اخلال در امنیت ملی نیست ؛ تبلیغ بر علیه نظام نیست بلکه دال بر این آزادی و این اجازه هست که یک شهروند ایرانی حتی اگر بهائی هم باشد می تواند رنج و ظلم وارده را با رهبر کشورش در میان بگذارد .
شاید بفرمائید چرا برای شما مستقیم ارسال نکرده ام و در اینترنت منتشر کرده ام ؟
باید جواب عرض کنم که در طول سی سال گذشته دهها هزار نامه ارسال شده و جوابی نیامده است .
اما قلب من گواهی می دهد که شاید اینبار شما هم بخواهید با یک شهروند ایرانی هر چند اقلیت غیر رسمی مکاتبه انسانی و دو طرفه داشته باشید (انشاءالله )
شاید شما احساس نمائید من یک گمراه هستم و نیاز مند هدایت .
برای هدایت من زندان نیاز نیست .
برای هدایت من اخراج فرزندانم از دانشگاه نیاز نیست .
برای هدایت من حمله و یورش به منزل نیاز نیست .
بیائید اگر حقی نزدتان هست بنویسید من هم در حد توان و سوادم جواب شما را خواهم داد .
اگر صلاح می دانید حاضر به مناظره با شخص شما در صدا و سیما هم هستم .
در خاتمه از شما و از سازمان های امنیتی و اطلاعاتی که اجازه آغاز این مکاتبه انسانی دو طرفه را در آینده می دهید سپاسگزارم
و از اینکه بجای زندان و بازجوئی های نیمه شب و حمله و یورش به خانه هراسی باشد منتظر یک گفتگوی دو طرفه بین دو شهروند ایرانی با دو اعتقاد مختلف هستم
شهروند ایرانی بهائی
نقش دولت خودکامه در فرهنگ مخرب است
این گفت و گو در سال 85 با عباس عبدی در تهران انجام شد تا در کتابی چاپ شود که اجازه ندادند.مدتی بعد بخشی از آن در روزنامه شرق چاپ شد؛اینک متن کامل آن که تاریخ ویرایش اش به تیرماه 89 باز می گردد، برای چاپ در اختیار روز گذاشته شده است؛مصاحبه ای که عباس عبدی، طی آن درباب برنامه ریزی فرهنگی سخن گفته و از اینکه: "تفاوتهاي فرهنگي ميتواند در مواقع حاد سياسي اختلافات را تحريك و تشديد كند، اما لزوماً خودشان منشاء اين اختلافات نيستند." و همچنین: "تا وقتي كه ساختار سياسي ايران به حداقلي از شرايط و تواناييهاي لازم يا نظاممند و قابل كنترل نرسد، سخن گفتن از برنامهريزي فرهنگي امري عبث و بيهوده است."
عبدی در مقدمه این مصاحبه نوشته است: آنچه در پاسخ به پرسشهای ذیل عنوان ميشود صرفاً معطوف به اوضاع ايران است، بنابراين اگر منظور از طرح پرسش درباره نظريه فرهنگي، دست يافتن به يك ديدگاه جامع براي برنامهريزي فرهنگي كشور است، در اين صورت و از آنجا كه در ايران برنامهريزي رسمي ممتنع است، در نتيجه به نظر من تدوين نظريه فرهنگي با هدف برنامهريزي فرهنگي نيز امتناع دارد. به همين دليل آنچه كه ميگويم در عمل به برنامهريزي فرهنگي دولتي منجر نخواهد شد، بلكه فقط براي تشحيذ اذهان است و ديگر اينكه روشن ميكند، ما به عنوان شخص حقيقي يا يك گروه سياسي يا اجتماعي از چه نظريه فرهنگي دفاع ميكنيم.ممكن است پرسيده شود كه چرا در ايران برنامهريزي فرهنگي امتناع دارد؟ پاسخ به چگونگی تحليل ما، از ساختار سياسي برميگردد. زيرا برنامهريزي مستلزم اين پيشفرض است كه بتوان متغيرهاي مختلف را در كنترل و اختيار داشت و با آنها بازي كرد تا در نهايت متغير موردنظر در مسير معيني پيش رود، مثلاً برنامهريزي اقتصادي مستلزم در اختيار داشتن کنترل نرخ بهره و كم و زياد كردن آن و نيز تغيير سياستهاي مالي و... است. اما هنگامي كه عملاً چنين اختيار يا تواني وجود نداشته باشد، برنامهريزي اقتصادي امتناع دارد، همچنين اگر كسي قصد سفر داشته باشد و براي اين كار بخواهد برنامهريزي كند، بايد به لحاظ جغرافيايي و زماني قدرت انتخاب داشته باشد، اما اگر تمامي راهها (به هر دليل) بجز يكي بسته و زمان مسافرت نيز از سوي ديگران تعيين شود، در اين صورت به قول مرحوم توفيق "آش كشك خالته، بخوري پاته، نخوري پاته" و چيزي به عنوان انتخاب و برنامهريزي باقي نميماند.
تحت ساختار سياسي موجود سخن گفتن از برنامهريزي به ويژه برنامهريزي فرهنگي منجر به نتيجه كاربردي نخواهد شد، زيرا ساختار سياسي در شرايط كنوني ماهيتاً یکه سالار و فردي شده و خارج از اراده فرد و قدرت برتر، كنترل و نظارتي بر متغيرهاي مستقل و تأثيرگذار براي برنامهريزي وجود ندارد. هر برنامهاي كه ريخته شود، با كوچكترين اتفاق، كل برنامه دچار اختلال و از حيّز انتفاع ساقط ميشود. لذا تا وقتي كه ساختار سياسي ايران به حداقلي از شرايط و تواناييهاي لازم يا نظاممند و قابل كنترل نرسد، سخن گفتن از برنامهريزي فرهنگي امري عبث و بيهوده است. شايد اقتصاد مستعدترين زمينه براي برنامهريزي است، اما در همين يك سال گذشته (1384) كليت برنامه چهارم توسعه با تبصرهها و قوانين جديد مخدوش شده است و سرنوشت برنامههاي قبلي نيز روشن است، حال كه وضع برنامهريزي اقتصاد چنين است، ميتوان تصور كرد كه برنامه ریزی در فرهنگ و سياست چه وضعي ميتواند داشته باشد. در فرهنگ حتي از وجود برنامهاي مثل برنامه توسعه اقتصادي بيبهره بوديم، و بر فرض اگر هم ميداشتيم فوراً آن را نقض ميكرديم. بعلاوه چون اهداف رسمي فرهنگي هم در ايران قابل انطباق با محيط اجتماعي نيست، فراز و فرودهاي سياستهاي فرهنگي بيشتر است. از يك سو در صدد محدود كردن بسياري از آزادی های اجتماعی هستند و از سوي ديگر هنگامي كه با مشكل مواجه ميشوند رفتن بانوان به ورزشگاهها را هم مجاز ميدانند!
بنابراين با توجه به وضعيت ساختار سياسي ايران كه متكي به اراده فردي است و قانون به معناي دقيق در آن حاكم نيست، ارايه نظريه فرهنگي براي اجرا، سالب به انتفاء موضوع است و مقدم بر آن بايد به دنبال نظريه سياسي براي ايران بود كه براساس آن ابتدا بتوان ساختار یکه سالار را متحول كرد و تصلّب متغيرها را از ميان برد و آنها را قابل برنامهريزي نمود، پس از اين مرحله، امكان ارايه نظريه فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي با هدف معطوف به اجرا وجود دارد.
نكتهاي ديگر كه بايد به عنوان امري مقدماتي متذكر شد مسأله ثبات و تحول در فرهنگ است. اين مسأله در تمامي جوامع وجود دارد، آنچه كه ميان آنها متفاوت است، شدت و ضعف ثبات و تحول فرهنگي است. مردم و فرهنگ از يك سو علاقه به ثبات دارند، به عبارت ديگر هر نظام فرهنگي داراي جزء و اينرسي خاصي است كه هميشه ميخواهد حافظ ثبات فرهنگي باشد و اين همان چيزي است كه محافظهكاري ناميده ميشود. از سوي ديگر تغيير و تحولات تكنولوژيك و اقتصادي چندان زياد است كه حتي با چشم عادي هم ميتوان ديد كه ثبات فرهنگي نه ممكن است و نه مفيد. فرهنگِ ثابت نميتواند موجب انطباقپذيري فرد با جامعه شود، بنابراين جزء ديگري در هر فرهنگ وجود دارد كه ميل به تغيير و تحول دارد، اين دو گرايش نه تنها در جامعه، بلكه در شخص واحد هم قابل مشاهده است، چنين پديدهاي فينفسه مطلوب است و از كشمكش ميان اين دو گرايش است كه حركتهاي فرهنگي مفید رخ ميدهد، اما مسأله مهم ميزان چنين كشمكش و شكافي است، آيا شكاف ميان ثبات و تحول فرهنگي در ميان افراد جامعه آن قدر هست كه آنان را تبديل به دو گروه كاملاً مجزا و غير قابل درك از يكديگر كند؟ يا اين كه شكاف در حدي است كه امكان تعامل و حتي نزديكي ميان افراد را ممكن ميسازد.
اين شكاف حتي در جوامع پيشرفته هم هست، در حالي كه عدهاي تعلق به گذشته دارند، گروهي ديگر رو به سوي آينده و تحول دارند، گروه اول مانع بروز تحولات فرهنگي يا حداقل كاهنده سرعت اين تحولات است، در نتيجه تحولات با سرعت كافي و آزمون و خطاي مناسب رخ ميدهد، و حتي زمينه براي پيوستن گروه مانع را فراهم ميكند، و گروه دوم نيز با فشار خود زمينه پذيرش گروه اول را نسبت به تحولات مورد قبول و تجربه شده فراهم ميكند. اما نكته مهم اين است كه در جوامع غربي اين شكاف بدان پايه نيست كه موجب نابساماني و گسست اجتماعي شود و حتي در مقاطعي هم كه چنين وضعي رخ ميدهد (دهه شصت میلادی قرن بیستم) پويايي اين جوامع موجب بازسازي و همگوني اجتماعي ميشود. در مقابل در جوامعي چون ايران اين شكاف به دلايل متعددي عميق ميشود و حتي دو گروه مذكور تعامل و تفاهم و حتي گفتگوي سازندهاي با يكديگر ندارند، و اينجاست كه جامعه به لحاظ فرهنگي دوپاره ميشود و يا حتي به تعبيري دو جامعه در يك سرزمين در تعارض با هم قرار ميگيرند. در سه دهه اخير نيز ورود دين به حوزه سياست، ابعاد اين شكاف را گستردهتر كرد، در حالي كه انتظار اوليه اين بود كه اين واقعه موجب كاهش شكاف مذكور گردد. بنابراين با ذكر اين نكته بايد گفت كه هر نظريه فرهنگي در ايران از يك حيث بايد مبتني بر متوازن نمودن اين دو عنصر (ثبات و تحول فرهنگي) باشد، يعني بتواند وضعيتي را تصوير كند كه جامعه در عين تعلق خاطر به گذشته، نگاهي جدي به آينده داشته و خواهان تحول باشد. هر نظريه فرهنگي نبايد منجر به گسست و تجزيه فرهنگي ميان اين دو گرايش يا به تعبير ديگر گرايشهاي سنتي و مدرن شود.
اگر فرهنگ و عناصر آن را در ذيل منحني نرمال ترسيم كنيم، جوامع بدوي داراي توزيعي بسيار كشيده هستند، يعني رفتارهاي افراد در هر زمينهاي بسيار شبيه هم هستند. مثلاً اگر حجاب زنان را در جوامع بدوي مطالعه كنيم كافيست حجاب يك زن را مطالعه كرد زيرا بقيه زنان قبيله نيز کمابیش داراي حجابي مشابه وي هستند، به همين دليل اين نوع مطالعات در رشته مردمشناسي انجام ميشود. اين جوامع داراي همبستگي مكانيكي بوده و مبناي همبستگي، شباهت افراد به يكديگر است، اما وقتي وارد جوامع مدرن شويم، توزيع عناصر فرهنگي نرمال و طبيعي ميشود () مثلا در جوامع غربي حجاب بانوان يك جور نيست، از زنان عريان تا كساني كه حجابي نسبتاً پوشيده دارند مشاهده ميشود. اما نوع ديگري از جوامع هم وجود دارند كه توزيع برخي از عناصر مهم فرهنگي در آنها به صورت دو كوهانه است () اين جوامع در حال گذار سريع هستند. مثلاً در جوامع كاملاً بدوي سطح اقتصادي اكثر مردم تقريباً مشابه و يكسان و ضمناً پايين است، در جوامع مدرن سطح اقتصادي مردم از پايين به بالا متغير است، اما تعداد اندكي از مردم فقير و كمدرآمد و تعداد كمي هم ثروتمند هستند در مقابل اكثريت مردم جزو طبقه متوسط قرار ميگيرند و توزيع مردم از حيث ويژگي اقتصادي نرمال است. در مقابل در جوامع در حال گذار شكاف درآمدي روزافزون است و الزاماً طبقه متوسط نيز قوي و گسترده نيست و چه بسا جامعه به دو قطب فقير و غني تقسيم شود (توزيع دوكوهانه)، مشابه اين حالت در برخي از متغيرهاي فرهنگي نيز مشاهده ميشود كه مشروح اين مسأله را در كتاب تحول فرهنگي شرح دادهام.
جوامعي كه داراي توزيعي دوكوهانه هستند در واقع دو جامعه هستند كه ثبات و پايداري ندارند و اگر اصلاح نشوند دير يا زود دچار مشكل و فروپاشي يا جنگ و انقلاب ميشوند. ماركس هم براساس همين ويژگي از نظام سرمايهداراي بود كه انقلاب پرولتري را پيشبيني كرده بود ولي در عمل، جوامع سرمايهداري با انجام اصلاحات از یک سو موجب كاهش شكاف فقير و غني و از سوی دیگر با افزايش گسترده طبقه متوسط، مانع اين فروپاشي شدند، در عرصه فرهنگی جامعه ما هم اين دو قطبي شدن وجود دارد و يكي از اصليترين سياستهاي فرهنگي بايد مبتني بر جلوگيري از شكلگيري يا تقويت چنين قطبيتي باشد، زيرا دو قطبي شدن فرهنگ به ناچار به درگيري يا دو قسمت شدن جامعه منجر ميشود. بنابراين هر نظريه فرهنگي بايد در جهت نرمال نمودن منحني توزيع فرهنگي و نه قطبي كردن آن باشد.
ويژگي ديگر جامعه ايران وجود شكافهاي مذهبي، زباني، قومي و نژادي است، گرچه برخي از اين شكافها خفيف و كماثر است (مثل شكاف مسلمان و غير مسلمان) اما برخي ديگر بالقوه ميتواند مهم شود (مثل فارس و آذري) هر نظريه فرهنگي لزوماً بايد داراي جهتگيري باشد كه با تماميت ارضي و امنيت كشور در تعارض نباشد، و از اين رو لزوماً نميبايست اين شكافها را تقويت يا فعال نمايد به همين دليل است كه نظريه فرهنگي در ايران نسبت به نظريه سياسي موخر است و اين موضوع ابتدا ميبايست در ذيل نظريه سياسي حل شود كه همه اقوام، زبانها، مذاهب و... جزء يك كشور و ملت و شهروند يك جامعه هستند و داراي حقوقي برابرند. بديهي است اگر اين نظر سياسي پذيرفته شد، طبعاً نظريه فرهنگي هم بر اين پايه قرار ميگيرد و در اين صورت نميتوان ديگران را از يادگيري زبان مادري آنان اعم از تركي، كردي و عربي منع كرد. بنابراين اگر حفظ تماميت ارضي در نظريه سياسي مبتني بر مردمسالاري و برابري حقوقي و نه سلطه و زور باشد، در اين صورت نظريه فرهنگي نيز در حوزه فرهنگ بناچار از اصول مذكور تبعيت خواهد كرد و تبعيضهاي ديني، زباني و... مطرود خواهد شد و حتي دولت در اين نظريه فرهنگي نميتواند يك نگرش ديني را به ديگر نگرشها اولويت دهد.
بنابراين با فرض نظريه سياسي مردمسالارانه، نبايد در حوزه فرهنگي راهي را برويم كه منجر به گسست و قطبي شدن آن دسته از عناصر فرهنگي شود كه مقوِّم و نگهدارنده جامعه هستند، اين قطبي شدن منجر به تقويت نيروهاي گريز از مركز ميشود كه اين نيروها عموماً با انگيزه سياسي شكل ميگيرند، اما عوامل فرهنگي ميتواند آنها را تشديد و تحريك كند.
يعني شما معتقديد كثرت فرهنگي خلاف امنيت ملي است؟
نه؛ من لزوماً چنين اعتقادي را ندارم. كثرت فرهنگي در برخي موارد ميتواند مخل امنيت ملي و تماميت ارضي باشد و در برخي موارد ديگر ميتواند كمككننده به امنيت يا حداقل نسبت به آن بيتفاوت باشد. اجازه بدهيد مثالي بزنم. اخيراً در مصاحبهاي عنوان كردم (با نشريه نامه) كساني كه فكر ميكنند آموزش و يادگيري زبان مادري تركي يا كردي منجر به تجزيه ايران ميشود، اشتباه ميكنند. در صدر مشروطيت و نيز پس از آن، آذريهايي كه زبان فارسي را ميدانستند، احتمالاً 5 درصد مردم آذربايجان را هم شامل نميشدند. اين مسأله در مورد افراد شاخص و فعال سياسي آنجا نيز صادق بود. مثلاً در كنگره حزب توده كه در ابتداي دهه 20 برگزار شد، بناچار دو زبان فارسي و آذري را بكار بردند، زيرا نمايندگان آذربايجان در كنگره فارسي نميدانستند. اما در همان حال مشاهده ميكنيم كه پرچمدار نهضت سياسي و ملي در ايران، آذريها هستند، و حتي گرايش تجزيه پس از جنگ جهاني دوم، و عليرغم حضور شورويها، به سرعت شكست خورد و به محاق رفت، و نكته جالب اين كه سردمدار مخالفت با گرايش مذكور، افرادي آذري زبان چون كسروي، خليل ملكي و ارانی و... هستند كه همه آذري هستند.
عليرغم آن وضع؛ امروز در تبريز، بيش از 85 درصد مردم آشنايي كافي با زبان فارسي دارند، و طبق منطق مذكور بايد وحدت و همبستگي آذريها با حكومت مركزي بيشتر شده باشد، اما لزوماً چنين نيست، اگر همچنان تبريز شهر دوم كشور بود و آذريزبانان هيچ تبعيضي حس نكنند، كماكان چون گذشته پرچمدار جنبش ملي خواهند بود، اما اگر تبعيض حس شود، حتي آشنايي فعلي آنان با زبان فارسي هم كمكي به وحدت و يكپارچگي كشور نخواهد داشت. بنابراين تفاوتهاي فرهنگي ميتواند در مواقع حاد سياسي اختلافات را تحريك و تشديد كند، اما لزوماً خودشان منشاء اين اختلافات نيستند. مسأله اينجاست كه هر نظريه فرهنگي مناسب، به دنبال افزايش تفاوتهاي فرهنگي نيست، و حتي ممکن است در برخی موارد حاد از كاهش شكافهاي فرهنگي هم استقبال ميكند، اما يك نظريه فرهنگي مردمسالار حق ندارد كه ديگران را از دستيابي به خواستههاي فرهنگيشان منع كند، و اصولاً هنگامي كه چنين منعي برقرار ميشود، تبعيض و نابرابري سياسي نيز آغاز ميگردد كه مخرب ثبات جامعه مردمسالار است.
نكته ديگري كه در نظريه فرهنگي براي جامعه ايران بايد مورد توجه قرار داد و بسيار هم مهم است، تفكيك صحيح ميان عناصر فرهنگي خصوصي و عمومي است. در جوامع بدَوي و قديمي بخش قابل توجهي از فرهنگ جزء حوزه عمومي و بخشهايي نيز جزء حوزه خصوصي افراد بود. در اثر تحولات و پيشرفت جوامع، نوعي جابجايي صورت گرفته و چه بسا موضوعاتي كه قبلاً خصوصي بودند، اكنون كاملاً عمومي شدهاند و حكومت بايد براي آنها برنامه عمومي داشته باشد و برخي از مواردي كه قبلاً عمومي بودهاند، اكنون خصوصي شدهاند و از حوزه دخالت دولت خارج شدهاند و مسأله خصوصی افراد است و جامعه نسبت به آنها حساسيتي اعمال نميكند. يك نظريه فرهنگي جامع و كارآمد مستلزم آن است كه اين تفكيك را به نحو مناسبي انجام دهد.
براي فهم مسأله مثالي ارايه ميشود تا به اهميت قضيه پي ببريم. اگر كسي تلفن همراه شما را بشكند، تا قبل از شكايت شما هيچ كس نميتواند متعرض او شود، ظاهراً ديگران هم معترض نخواهند شد و اين را حق شما ميدانند كه پيگيري كنيد یا نکنید. در نظام حقوقي اسلام، قتل هم دقيقاً مثل شكستن موبايل است، اگر كسي كشته شود، فقط خانواده مقتول هستند كه حق شكايت دارند، و اگر شكايت نكنند يا قاتل را عفو كنند، در همانجا قضيه فيصله يافته تلقي خواهد شد. در حالي كه ميدانيم در جوامع امروزي چنين مسألهاي مطلقاً پذيرفتني نيست و جامعه براي خود حقي بيش از خانواده مقتول قايل است، در حالي كه در جوامع گذشته اگر چنين مسألهاي در حوزه خصوصي تلقي ميشد قابل درک بود. حالت معكوس اين مثال هم هست و موارد بيشتري دارد، مثلاً در قانون حمورابي رفتارهايي مشمول مجازات ميشوند كه امروزه هيچ حساسيتي نسبت به آنها وجود ندارد و كاملاً در حوزه خصوصي افراد است. امروز ديگر كسي به نحوه لباس پوشيدن افراد كاري ندارد، آنچه كه مربوط به حوزه عمومي است صرفاً رفتارهايي است كه مخل نظم و عفت عمومي شود. در جوامع امروزي حوزه خصوصي فربهتر شده است (برخلاف جوامع گذشته) علت هم در اين است كه مبناي همبستگي اجتماعي تغيير كرده است. در گذشته همبستگي برمبناي تشابهات بود و هيچ كس نميبايست از معيارهاي تشابه اجتماعي تخطي كند و بايد همه مثل هم ميبودند، اما در جوامع پيشرفتهتر معيار همبستگي تفاوتهاست، تفاوتهايي كه نقش تكميلي يكديگر را دارند و نه نقش تخريبي.
بنابراين؛ تفاوتها در نظريه فرهنگي جديد نه تنها مذموم نيست، بلكه پذيرفتني است و كاركرد هم دارد، مشروط بر اين كه تفاوتها در حوزه عمومي به حدي نرسد كه منجر به تجزيه شود، ضمن اين كه تفاوت در حوزه خصوصي خارج از موضوع برنامه ریزی دولتی است. اما شايد اين سوال پيش آيد كه حد تجزيه اجتماعی و فرهنگي چگونه تعيين ميشود؟ به نظر من هيچ پايه نظري محكمي براي تعيين اين حد نداريم، بلكه بيشتر حسي و تجربي است.
به عنوان نتيجه اين بحث مقدماتی خلاصه ميكنم كه سه موضوع فوق يعني توازن برقرار كردن ميان ثبات و تحول فرهنگي، كوشش براي رسيدن به توزيع نرمال از عناصر مهم فرهنگ عمومي، و تعيين صحيح محدوده مولفههاي خصوصي و عمومي برای هر نظريه فرهنگي از اولويت برخوردار است و نظريه فرهنگي بايد ابتدا موضع خود را درباره اين سه مسأله روشن نمايد.
حالا به پرسش اول خود كه الزامات تدوين و تبيين برنامه فرهنگي است ميپردازيم.
با توجه به آنچه كه گفته شد، نظريه فرهنگي را ميتوان چارچوب يا الگويي براي برنامهريزي دانست، برنامهاي كه هدف آن نظم و نسق دادن به چهار جزء اجتماع، اقتصاد، سياست و فرهنگ است به نحوي كه با يكديگر هماهنگ بوده و تعارض نداشته باشند. بنابراين نظريه فرهنگي نه تنها بايد در درون خودش سازگار باشد، بلكه بايد مكمل نظريههاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي باشد. در ميان اين چهار نظريه در ایران، به عقيده من حق تقدم با نظريه سياسي است البته نه به اين معنا كه سه وجه ديگر در نظر گرفته نشود، بلكه به معناي تقدم منطقي براي تدوين برنامه و اقدام است، زيرا همچنان كه گفتم در جامعه كنوني ما بدون داشتن نظريه سياسي، برنامهريزي و طبعاً نظريهپردازي در سه حوزه ديگر ممتنع است. اگر نظريه سياسي ما براي حفظ تماميت ارضي، استقلال و امنيت ملي كشور مبتني بر مردمسالاري و برابري حقوق شهروندان و پلوراليسم سياسي باشد، در اين چارچوب نظريه فرهنگي نيز از همين اصول تبعيت خواهد کرد كه در بخش مقدماتي برخي از ويژگيهاي اين نظريه را مطرح كردم. نظريه فرهنگي متناظر با اين نظريه سياسي، هيچگاه در صدد تفوق و غالب كردن يك نگاه فرهنگي و رسمي نخواهد بود. در ذيل اين نظريه فرهنگي، بسياري از ويژگيهاي رفتاري و نگرشي، جزء حوزه خصوصي قلمداد شده و حساسيت دولتي از آن زايل خواهد شد و اين موارد در تعارض با نظم و عفت عمومي قرار نخواهد گرفت.
نظريه فرهنگي و رسمي موجود در كشور كمابيش روشن است، و اين نظریه كمابيش متأثر از ساخت سياسي یکه سالار نيز هست اما به علت تناقضات دروني این ساخت سياسي و ناتوانی آن در انطباق با شرائط روز و جامعه، امكان پياده و اجرا كردن نظريه فرهنگي مذكور چندان وجود ندارد، و حتي در مواردي عقبنشيني از نظريه فرهنگي رسمي نيز دیده می شود كه ميتوان به اقدامات انجام شده اخیر براي حضور بانوان در ورزشگاهها به عنوان موردي از اين تناقض ها اشاره كرد. نظريه فرهنگي رسمي در برخورد با نخبگان كمابيش اجرا ميشود، اما هنگام مواجهه با توده مردم به علت پوپوليستي بودن رفتار سیاسی رسمي، عقبنشينيها شروع ميشود. قبض و بسطهاي فرهنگي در دولت كنوني بيش از آن كه متأثر از يك نظريه فرهنگي منسجم باشد، منبعث از فشارهاي اجتماعي و عقبنشينيهاي رسمی و غیررسمي است. بنابراين اگر چه یک نظريه فرهنگي در حكومت فعلي وجود دارد، اما اجراي آن با موانع و سپس عقبنشيني همراه است.
در مورد دوران قبل از انقلاب چه نظري داريد؟
اين مشكل براي شاه هم بود. نظريه فرهنگي شاه مبتني بر مدرنيزاسيون بود، اما چون نظريه سياسياش خودكامگي و استبدادي بود و نظريه اخير نميتوانست به ثبات و پايداري سياسي آن حکومت منجر شود، در نتيجه واكنش مردم به نظريه سياسي او طبعاً منجر به واكنش در برابر برنامههاي فرهنگي شاه هم شد. روآوري مردم به مذهب در دهه چهل و پنجاه بخشي از اين واكنش نسبت به برنامههاي سياسي و فرهنگي رژيم گذشته بود. نمونه دیگر شعار بچه کمتر زندگی بهتری است که آن رژیم داد اما مقبول واقع نمی شد. گمان ميكنم كه اگر رژيم ايران در دهههاي چهل و پنجاه بدان پايه استبدادي و خودكامه نبود و حداقلي از رفتارهاي دموكراتيك را داشت، جامعه شاهد آن گونه استقبال از شعار بازگشت به خويش كه در عمل تعبير به بازگشت به سنت شد نميبود. امروز هم نوعي حركت معكوس را در مقايسه با زمان شاه، شاهد هستيم. چرا حجاب كه يك رفتار و جزء فرهنگي است تا بدين حد در ايران سياسي شده است؟ چون برخي از مردم از خلال حجاب ميتوانند به فضاي سياسي موجود واكنش نشان دهند در حالي كه در يك جامعه دموكراتيك براي دفاع يا رد سياست نيازي به استفاده از نمادهاي غير سياسي نيست و ميتوان مستقيماً متعرض نمادهاي سياسي شد. آنچه كه امروز مشاهده ميكنيم در رژيم گذشته هم در جهت معكوس وجود داشت و نظريه فرهنگياش غير كاركردي و غير منطبق با ساير اجزاي اجتماعياش شد.
سوال بعدی خيلي با حرفهاي شما پيوند دارد، آيا شما سياست را مقدم بر بقيه امور ميدانيد؟
در واقع اين ويژگي جامعه ايران است؛ زيرا ساخت سياسي عقبماندهتر از ديگر ساختهاي جامعه است. به عبارت ديگر من سياست را مقدم بر فرهنگ و اقتصاد و اجتماع نميدانم، بلكه فرهنگ و اجتماع و اقتصاد در ايران پيشرفت نسبي داشتهاند اما ركن سياست از ميان اين چهار ركن جامعه در ايران، شديداً عقب مانده است. مثل خودروي چهار چرخي است كه يك چرخ آن پنچر است و هر چقدر سه چرخ ديگر را باد يا تقويت كنيم، موجب راه پیمودن بهتر اين خودرو نميشوند، بخصوص اين كه بخش سياست در ايران به دليل درآمدهاي نفتي از يك سو توانسته خود را مستقل از ساير اجزا نگهدارد و از سوي ديگر شديداً هم فربهتر از ساير ساختهاي مذكور شده و چون بختک بر سر سایر اجزاء جامعه آوار شده است. در مجموع ساخت سياسي ساير ساختها را تابع خود كرده است و به همین دلیل تغییر آن مقدم شده است.اگر در يك جامعه معمول تحول و پيشرفتي در ساختار اقتصادي رخ دهد، طبعاً انعكاس آن در ساختارهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي نيز ظاهر خواهد شد، و از همين رو عدهاي معتقدند كه با تغيير در وضع اقتصاد، اوضاع سياسي نيز درست ميشود، من با چنين عقيدهاي در اصل مخالف نيستم، اما معتقدم كه ساختار سياسي در برابر اين تغيير بيكار و منفعل نمينشيند. البته اگر بند ناف سياست از مخازن نفتي قطع شود، اين تحول ساختاري ميتواند منشاء تحولات جدي در حوزههاي ديگر و نيز ساخت سياسي شود.
با توجه به اين نكات و فعل و انفعالات عرصه جامعه و اجتماع و پيوند جهاني آن و موضوع تكنولوژي ارتباطات، آيا فرهنگ ميتواند خود را از سياست مستقل كند؟ مثلاً اصلاحطلبها هم هنگام تعيين وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي بيش از آنكه به برنامههاي وزير پيشنهادي توجه كنند، در صدد اطلاع از نام فرد بودند تا ببينند ارتباطات و پيوندهاي فردي وي با جناح اصلاحطلبان چگونه است؟
چرا به برنامهها توجهي نميشود، زيرا همچنان كه گفتم در ايران برنامهريزي به معناي دقيق امتناع دارد، به همين دليل به فرد و سابقه رفتاري او توجه بيشتري ميكنند تا برنامههايي كه ارايه ميدهد، ويژگيهاي فردي برحسب سابقه وي نقد و برنامههاي وي نسيه است.
گرچه ساختار استبدادي ميتواند مانع از برنامهريزي به معناي مورد نظر شود، اما اين مشكلات در محافل و گروههاي روشنفكري و اصلاحطلب نيز وجود دارد. اگر بخواهم مثال بزنم بايد بگويم كه عليرغم شعارهاي يكصد ساله ما در بحث آزادي، دموكراسي و اين جور مسايل، دقيق به روشنفكران ـمثل كانون نويسندگانـ نگاه ميكنيم كماكان متوجه ميشويم كه استبداد، خود برتر بيني، تفوق طلبي حتي در ميان آنان نيز مشهود است و به عبارت ديگر آزادي هيچ وقت به عنوان يك روش حتي ميان گروههاي روشنفكري و اصلاحطلب بصورت جدي شكل نگرفته است.
مقدمتاً عرض كنم كه شعار يك صد ساله ما قبل از اينكه مردمسالاری باشد، حاكميت قانون بود كه متأسفانه در هشت سال اخير(76تا 84) به مرور از آن عدول شد. بطور كلي ما وقتي ميتوانيم شعار آزادي و مردمسالاري بدهيم كه حاكميت قانون كمابيش نهادينه شده باشد و در غياب حاكميت قانون نميتوان شعارهاي مذكور را مطرح كرد. اما درباره مثالي كه زديد بايد قدري واقعبين بود، وقتي كه سيستم به كانون نويسندگان يا هر جمع مشابه ديگري فشار ميآورد آنان به درون خود ميروند، و اشكالات مذكور در پرسش شما از همين جا بروز پيدا ميكند. مثلاً وقتي گروهي تحت فشار است، براي خود و طرفدارانش تا حدودي قداست یا حداقل حقانیّت پيدا ميكند و نعمت نقدپذيري را از دست ميدهد، و هر گونه برخورد با و نقد خودش را متوجه حاكميت و طبعاً تخطئه ميكند، اما اگر آن فشارها نباشد، كانون هم مثل يك كارخانه ميشود كه كالايي را توليد ميكند كه اگر باب طبع مردم نباشد آن را نميخرند و ورشكست ميشود، مگر آن كه كالاي خود را تغيير كيفيت دهد. در نقطه مقابل حمايتهاي شديد تعرفهاي از توليد داخل منجر به كاهش كيفيت كالاي توليدي و در عين حال خريد اجباري از سوي مردم ميشود و هر جنس بيكيفيتي هم فروش ميرود. اين حمايتهاي شديد تعرفهاي مشابه حمايتهاي نظام از احزاب و گروههاي طرفدار خودش است كه با باز شدن فضا، ديگر خريداري براي كالاهاي تقلبي و بيفايده آنان وجود نخواهد داشت. همچنين گروههاي مقابل نیز، چون نميتوانند كالاي خود را به دليل فشار حكومت ارايه كنند، متوجه نقصانها و ضعفهاي آن نخواهند شد و همه گروههاي موافق و مخالف، خارج از مدار رقابت سخن خواهند گفت و چنين فضايي موجب خود برتر بيني و استبداد ميشود.دليل ديگري هم براي اين وضع مي توان تصور كرد كه همان وابستگي بخش فرهنگ به حكومت و سياست است. در واقع با افزايش درآمدهاي نفتي كه منشاء آن مستقل از ملت است، قدرت و سياست آن قدر باد ميكند كه جا را براي ساير حوزهها تنگ ميكند و آنها را تابع خود مينمايد، كسي كه پول دارد به رفتار ديگران جهت ميدهد، البته اهل فرهنگ هم مثل تمامي مردم ميخواهند زندگي كنند. گرچه دولتهاي غربي هم پول دارند ولي چون آن را از مردم خود ميگيرند، در برابر همان مردم هم پاسخگو هستند، اما در ايران كه شب ميخوابيم صبح بلند ميشويم و مشاهده ميكنيم كه درآمدهاي نفتي به 60 ميليارد دلار رسيده(مربوط به دوبرابر شدن در آمدهای نفتی در سال مصاحبه یعنی 1385 است) و دولت را بيش از هميشه فربه كرده است چه ميتوان كرد. لوياتان موردنظر هابز در ايران اين پول بادآورده است كه هيچ كس جلودارش نيست. اهل فرهنگي كه كتاب مينويسد، و ناشري كه آن را چاپ ميكند، چشمش به هزينههاي دولت است كه چقدر از تيراژ كتاب را بخرد، البته همه اين طور نيستند، اما يكي در بند خريد كتابش است، ديگري در بند سانسور و سومي در بند وام و مجوز و... و همين امور است كه موجب اخلال در روند اجتماعي شدن افراد، حتي اهل فرهنگ ميشود و عوارضي را كه شما مطرح كرديد فراهم ميكند.
پس سئوال را به نحو ديگري مطرح كنيم؟ به نظر شما نظريه فرهنگي مطلوب و مناسب بايد به سمت كم كردن پيوندهاي سياست و فرهنگ پيش برود يا نسبت به اين مسأله بياعتناست؟
در واقع به سمت بيشتر كردن اين پيوندها، اما نه به سمت سلطه و وابستگي يكي بر ديگري؛ الآن روابط يكطرفه است، اين سياست است كه تعيين ميكند ديگران چگونه رفتار كنند. برای فهم بهتر از شیمی کمک می گیرم و می گویم باید در پی پیوندهای کووالانسی میان سیاست و فرهنگ بود و نه الکترووالانسی. هر كس كه متولي سياست متکی بر نفت شد و از هر طريقي كه آن را در دست گرفت؛ حتي ممكنه از مردم هم رأي گرفته باشد؛ هنگامي كه شير نفت را در اختيار گرفت، استقلال ساير حوزهها را از ميان خواهد برد. اگر چه مانع پويايي و تحرك ساير حوزهها ميشود، اما از بد روزگار اين كه، مانع پيشرفت خودش هم ميشود و اين مشكل اساسي سياست در ايران است. من يك بار در روزنامه سلام اين وضع را به مار بزرگي تشبيه كردم كه براي رفع گرسنگي در حال خوردن از دُمِ خودش است، اما هر چه بيشتر ميخورد به سرش كه همان حيات و بقايش است نزديكتر ميشود. شاه هم ميخواست كه آموزش توسعه پيدا كند، اما نميدانست و يا در موقعيتي نبود كه نياز به چنين فهمي داشته باشد كه توسعه آموزش منجر به تنگ شدن جاي حاكم مستبد و خودكامه و نظريه سياسي مبتني به خودكامگي ميشود. در حالي كه شاه ميخواست در عين فربه شدن ساخت سياسي استبدادي، آموزش و فرهنگ هم فربه شوند و اين شدني نبود و در نتيجه كل ساختار، بيثبات و مستعد فروپاشي ميشد. الآن هم اوضاع به گونه ای شده که ساخت سياسي و قدرت، استقلال حوزههاي ديگر را نقض كرده، اما در واقع ثبات و بقاي خودش را نيز دچار تزلزل نموده و خود را از درون تهي و احتمال فروپاشي را بيشتر ميكند. از همين روست كه نظريه فرهنگي مناسب، افزايش ارتباط و تعامل ارگانيك ميان ساخت و نظريه سياسي و فرهنگي است و نه استقلال آنها از يكديگر.
فكر ميكنم پاسخ سئوال بعدی در مطالب شما آمد، حالا اگر در اين قسمت ملاحظه ديگري وجود دارد بيان كنيد.
به نكته ديگري كه در سئوال پیشین هست بايد اشاره كرد. از آنجا كه ما در اين جهان زندگي ميكنيم و جهان در حال كوچك شدن هم هست، بنابراين نميتوانيم ملاحظات اصول فرهنگي خود را متعارض با نظام و ساخت بينالمللي انتخاب كنيم. اگر چنين كنيم بايد هزينه گزاف آن را بپردازيم و در اين صورت آيا اين هزينهها منجر به تضعيف همان ملاحظات و اصول فرهنگي و سيستم حامل آنها نخواهد شد؟ هزينه را وقتي بايد داد كه از تضعيف جلوگيري شود حال اگر هم هزينه داده شود و هم به تضعيف منجر گردد، نتيجهاي جز شكست در انتظار نيست. بنابراين در نظريه فرهنگي حتماً بايد ملاحظات نظام بينالملل را كمابيش ملحوظ داشت، و نميتوانيم اين مسأله را كاملاً ناديده بگيريم، اگر با آنها هماهنگ نيستيم يا در پي تقويت آن نظام نيستيم، مقابله با آن به نحوي كه ممتنع باشد نيز پسنديده نيست. افراد به صفت شخصي خودشان ميتوانند شهادتطلبانه رفتار كنند، اما در حوزه سياست، فرهنگ، اقتصاد و اجتماع شهادتطلبي جايگاهي براي مردم ندارد. هر نظريه فرهنگي بايد معطوف به يك پيشفرض اساسي يعني حصول موفقيت اين جهاني باشد، و نميتوان گفت كه تكليف ما چنين است و نتيجه با خداست و اين راه را ميرويم ولو بلغ ما بلغ.در مورد سوال بعدی با توجه به نكاتي كه مطرح كردهام پاسخ آن كمابيش روشن است. از آنجا كه معتقدم نظريه سياسي مقدم بر نظريه فرهنگي است، حال اگر نظريه سياسي مبتني بر استبداد و تماميتخواهي باشد، در اين حالت بحث از تنوع و تكثر فرهنگي جايگاهي ندارد، اما اگر نظريه سياسي بر پلوراليسم و حقوق برابر باشد، مشابه اين قاعده در فرهنگ و نظريه فرهنگي هم لازم ميآيد.در اين جا نكته ديگري را هم در نظريه فرهنگي بايد لحاظ كرد كه نميدانم چقدر با سئوال مربوط ميشود، و آن رعايت عدالت در اقتصاد فرهنگ است. بسياري از كالاهاي فرهنگي از نوع عمومي هستند، مثلاً پسته موجود در روي ميز از نوع كالايي است كه فايده آن مخصوص شخصي است كه آن را مصرف ميكند و طبيعي است كه مصرفكننده بايد پول آن را بپردازد، اما سود و نفع هواي پاكيزه اتاق شامل حال يك نفر نميشود، بلكه همه افراد حاضر در اتاق از آن منتفع ميشوند، بنابراين هواي پاكيزه يك كالاي عمومي است، مثل امنيت. برخي كالاها نيز هر دو وجه را دارند، مثل آموزش، كه فرد آموزشگيرنده سود آن را ميبرد، اما ديگران هم از وجود افراد آموزش ديده و با فرهنگ منتفع ميشوند. از زاويه ديگري هم كالاها را ميتوان به مصرفي، واسطه و سرمايهاي تقسيم كرد. كالاهاي مصرفي مثل همين پسته است كه از حد معيني بيشتر نبايد مصرف كرد؟ چه بسا بدن ما بيش از حد مذكور را نتواند جذب كند، و بالاتر بودن مصرف به نوعي حيف و ميل كالاست و حتي ممكن است ضرر هم داشته باشد. اما برخي از كالاها مثل اطلاعات و آموزش و بهداشت چنين وضعي را ندارند، هر چه مصرف اطلاعات مردم بيشتر شود مطلوبتر است و به بهبود تصميمات و كاهش هزينهها كمك ميكند اين كالاها سرمايهاي هستند. به همين دليل در مورد كالاهايي نظير پسته نبايد يارانه داد چرا كه سود يارانه فقط به جيب شخص مصرفكننده ميرود كه معمولاً در اين مورد بخصوص افراد پولدار هستند و اين خلاف عدالت است. اما يارانه براي كسب اطلاعات نه تنها معقول و منطقي است، بلكه ضروري هم هست. اطلاعات، آموزش و بهداشت را ميتوان كالاي نيمه عمومي و سرمايهاي تلقي كرد و آن را مجاني يا با يارانه در اختيار همه قرار داد، زيرا مصرف اين كالاها به رشد اقتصادي و بهرهوري كل جامعه منجر ميشود، ولو استفادهكننده از آنها به صورت خاص افراد هستند.
در مورد كالاهاي خصوصي هم بعضاً يارانه تعلق ميگيرد، مقايسه مرغ و دارو از اين جملهاند، در مرحلهاي بجاي كوپن مرغ پول آن را دادند، منطق اين بود كه فرد اگر مرغ نخورد مشكلي برايش پيدا نميشود پول آن را بگيرد و هر طور ميخواهد خرج كند، اما درباره دارو اين استدلال بكار نميرود، زيرا مصرف دارو ضروري است اگر پول يارانه دارو را مستقيم به فرد بدهيم شايد دارو نخورد و از همين جا مشكل ايجاد خواهد شد. حال در هر نظريه فرهنگي بايد ديد كه كالاهاي فرهنگي را جزو كدام يك از كالاها ميدانيم، عمومي؛ خصوصي ـ عمومي يا خصوصي و اگر جزء گروه اول بدانيم، بايد مجاني در اختيار همه قرار دهيم. اگر جزء گروه دوم است بايد مجاني و حداقل با يارانه ارايه شود، و اگر جزء گروه سوم است برحسب مورد بايد مورد حمايت قرار گيرد كه در اين زمينه بايد برحسب مورد درباره هر كالاهاي فرهنگي جداگانه بحث كرد.
بنابراين شما حضور جدي دولت در فرهنگ را به رسميت ميشناسيد؟ يعني مولد فرهنگي بايد دولت باشد چون در حوزه امنيت هم دولت بايد مولد باشد؟
در ساختار فعلي كه كليت موضوع سئوال منتفي است، آنچه كه گفته شد براي شرايط ايدهآل است كه دولتي مردمسالار و پاسخگو در جامعه شكل بگيرد. در چنان ساختاري دولت همانقدر در دستگاه قضايي نقش دارد كه در فرهنگ دارد. در ساختار مردمسالار، دولت هيچ نقشي در احكام صادره قضايي ندارد، و نبايد هم داشته باشد، در عين حال كه امكانات دستگاه قضايي را برحسب وظيفه و قانون فراهم ميكند. اما در هر حال پرسش شما بسيار جدي است، زيرا در ساختار موجود وقتي چنين وظايفي براي دولت قايل شويد، فوراً در محتوا و جهتگيري فرهنگي هم دخالت ميكند، دخالتهايي كه بسيار هم مخرب هستند. در چنين ساختاري شايد بهتر باشد كه پاي دولت از كل كالاي فرهنگي بيرون گذاشته شود و تمام كالاهاي فرهنگي مثل پسته كالاي خصوصي تلقي شوند و مصرف آن در چارچوب قانون به عهده خريدار و توليدكننده قرار داده شوند، البته در اين حالت فرهنگ تودهاي و سطحي نيز جايگزين فرهنگ اصيل و والا ميشود، فرهنگي كه(فرهنگ والا) ممكن است با تيراژ پايين داراي تأثيرگذاري ماندگار باشد، و در چنين فضايي از بركت فرهنگ اصيل و والا محروم می شويم. مثلاً در حوزه كتاب شاهد اين وضع بودهايم، 40 سال پيش كتابهاي ارونقي كرماني به چاپهاي متعدد ميرسيد، اما آنها مولد فرهنگ اصيل و تأثيرگذار نبودند و امروز اثري از آنها نيست، در حوزه مطبوعات و فيلم هم همين امر صادق است. بنابراين مجدداً به اين نتيجه ميرسيم كه فارغ از نظريه سياسي نميتوانيم درباره نظريه فرهنگي به جمعبندي قابل قبول و روشني برسيم.
رابطه دین و نظریه فرهنگی چیست؟
به رابطه دين و نظريه فرهنگي، به دليل شرايط ايران بايد توجه خاصي داشت. دست سياستگذاران براي انتخاب يا تدوين هر نوع نظريه فرهنگي با هر گونه مختصاتي لزوماً باز نيست. به عنوان مثال رژيم پهلوي نگرشي مخالف دين داشت، اما در عمل قانون مدني آن رژيم كاملاً براساس حقوق اسلامي نوشته شده بود، بطوري كه پس از انقلاب يك ماده آن را عوض كردند (درباره سن بلوغ) كه تغيير بغايت غلطي بود. چرا رژيم گذشته عليرغم ميل خود مجبور بود در بسياري از زمينههاي مسايل و معيارهاي مذهبي را رعايت كند، و حتي در مواردي چون حجاب كه سياست مخالفي را پيشه ساخت پس از سالها تأثير معكوس را شاهد بود؟ علت اين است كه دين امري تحميلي بر جامعه نبوده و جزء فرهنگ جامعه بوده است و هيچ سياست فرهنگي نميتواند آن را ناديده بگيرد، همچنان كه حكومت ديني هم قادر نيست همه اجزاي دين رسمي خود را که بخشهایی از مردم نمی پسندند به جامعه ديكته كند، مثال حجاب در رژيم گذشته و كنوني مصداق بارز اين ادعاست. البته ديني كه در سياستگذاري و نظريه فرهنگي اهميت دارد، دين تاريخيـاجتماعي است كه جزء مهمي از فرهنگ تلقي ميشود، اما نهاد ديني و آن قرائتهاي ديني كه مدعي انطباق خود با آنچه كه خداوند فرستادهاند، بحث ديگري است. در نظريه فرهنگي نميتوان تعبير خود را از دين مصداق واقعي دين دانست و جامعه را در جهت پذيرش آن مجبور كرد. در عمل هم مشاهده ميكنيم كه تعبير غالبي از دين وجود ندارد، حتي اختلاف ميان مشربهاي مختلف شيعي از اختلاف آنها با اهل تسنن كمتر نيست.بنابراين نظريه فرهنگي، فارغ از دين رسمي و حاكم شكل ميگيرد كه در شرايط كنوني كه ربط وثيقي ميان دين رسمي و سياست است اين ضرورت بيشتر است. البته اگر در شرايط دموكراتيك و عادي قرار داشته باشيم، يكي از اجزاي مهم نظريه فرهنگي دين تاريخي ـ اجتماعي است كه نميتوان از آن غفلت كرد. در نظريه فرهنگي نميتوان دين يا قرائت شخصي از آن را تبليغ كرد. ما و شما هر كدام به عنوان يك فرد يا يك گروه ميتوانيم مبلّغ و مدافع يك دين يا قرائت خاصي از آن باشيم، اما در ذيل نظريه فرهنگي كه مبناي نوعي سياستگذاري رسمي است و نسبت به همه شهروندان ميبايست بيطرف باشد، چنين كاري امكانپذير يا مثمرثمر نيست و حتی به ضرر دین هم خواهد بود، اگر قرار باشد دولت عهدهدار ترويج دين معيني شود، دير يا زود هر دو ـدين و سياستـ با بحران مواجه ميشوند، ساسانيان قبل از اسلام نمونه روشن آن هستند، ديني كه در پس سنگر قدرت موضع بگيرد، به سرعت به جمود و فساد كشيده ميشود، و از اصليترين ركن دين كه معنويت و اخلاق باشد تهي ميگردد. اين دين سياسي ميشود بدون آنكه سياست ديني و معنوي شود.
با توجه به دو بحث اساسي حوزه فرهنگ يعني حمايت و نظارت و مسأله ديني بودن ـ به همان معناي مورد نظر شما كه ميگوييد مردم مسلمانند و اخلاقيـ نظريه فرهنگي به اين نكات چگونه بايد توجه كند، هم در بعد نظارتي و هم در بعد حمايتي.
من معتقدم كه كسي كه ميخواهد نظريه فرهنگي ارايه كند بايد تعلقات شخصی خاص خود را در نظريه لحاظ نكند و فارغ از آن تعلقات نظريه بدهد...
واقعاً فارغ بودن از اين تعلقات امكانپذير است؟
خوب اين دو تا بحث متفاوت است. امكانپذير نيست، ولي ما در سطح انتزاع سخن ميگوييم، همچنان كه گفته ميشود دانشمند علوم اجتماعي بايد ارزشهاي خود را در ارزيابي اجتماعی ناديده بگيرد، اما چنين نيست كه انسان يا صد درصد جانبدارانه سخن ميگويد يا صد درصد بيطرفانه. كافيست جانبداري وي آن قدر كم باشد كه عرفاً معقول و پذيرفتني باشد. ارايهدهنده نظريه فرهنگي بايد بگونهاي عمل كند كه مطالعه آن نظریه معرِّف اين برداشت باشد كه توجه نويسنده به دين، معطوف به دين تاريخي ـ اجتماعي يا فرهنگي است و نه معطوف به ادعای حقانيت و قدسي بودن برداشت شخصی از دين مورد قبول خودش. اگر من يا ما معتقد به خدايي هستيم و حقانيت شيعه را قبول داريم، طبعاً در اين زمينه هم قرار نيست دست از اعتقاد خود برداريم، اما در مقام نظريهپرداز فرهنگي نميتوان اين حقانيت را به این دلیل که آن را حق می دانیم اعمال كرد. همچنان که ما ميتوانيم در هندوستان زندگي كنيم و نظريه فرهنگي دهيم، در عين حال شيعه باشيم، همانطور كه در آنجا نميتوانيم حقانيت موردنظر خويش را از طریق نظریه فرهنگی اعمال كنيم در جاهاي ديگر هم نميتوانيم. تبليغ دين از سوي هر فردي خارج از حوزه نظريه فرهنگي قرار ميگيرد. نهادهاي ديني متولي تبليغ دين هستند و افراد(از جمله تدوین کنندگان نظریه فرهنگی) هم ميتوانند در اين امور فعال باشند. حتي يك فرد ميتواند در حالي كه از نظريه فرهنگي با مختصات فوق دفاع ميكند، در همان حال در ذيل يك گروه ديني هم به تبليغ دين خود بپردازد و تعارضي ميان اين دو نقش نيست زيرا جايگاه فرد در دو مورد متفاوت است. آنچه كه امروز خطرناك شده خلط كردن اين دو جايگاه با يكديگر است. يعني از موضع قدرت تبليغ دين را ميكنند كه اين امر به ضعف دين رسمي و حكومتي و حتي كليت دين منجر خواهد شد. همچنان كه رژيم گذشته هم از اين موضع تبليغ ضد دين ميكرد و نتيجه معكوس عايدش شد.
مرز اين امر كجاست؟ در انگلستان هم ميگويند كتابخانهها را منع كردهاند كه كتابهاي سكسي را در اختيار نوجوانان و كودكان بگذارند. حتي برخي خانوادهها از عدم رعايت اين امر از كتابخانهاي شكايت كردهاند. به نظر ميرسد كه اينها به نوعي عقلاني كردن مسايل اجتماعي است. در ايران هم بعضي ميكوشند اساس همه چيز را رنگ و صورت ديني بدهند و مدير اداره كتاب گفته هر كس كه راجع به مسايل اعتقادي نظر ميدهد، بايد نظريه اسلام را هم كنارش بگويد و نميشود كه افراد در مورد مسايلي كه اسلام نظر داره حرفي بزنند ولي نظر اسلام مطرح نشود. خوب مرز اين تحميل كجاست؟ چگونه ميشود در بعد حمايتي و نظارتي، توليد و مصرف كالاي فرهنگي اين ديني بودن جامعه را لحاظ كرد؟
به نظر من مرز عيني و از پيش تعيين شده براي همه موارد نميتوان گذاشت. اين يك امر عرفي و برحسب احساس عمومي است براي فهم موضوع ميتوانيم مثالي بزنيم. من قبلاً گفتم كه برخي از مسايل فرهنگي از حوزه عمومي به حوزه خصوصي در حال انتقال است. در حال حاضر در غرب ازدواجهاي همجنس را هم جزو حوزه خصوصي افراد قرار دادهاند و معتقدند كه ربطي به جامعه ندارد. اما روشن است كه چنين امري در ايران و جامعه ای با صبغه ديني قطعاً ممنوع خواهد بود و كماكان در حوزه عمومي قرار خواهد داشت و اينطور نيست كه بگوييم هر چه در غرب جزء حوزه خصوصي است در اينجا هم بايد جزء اين حوزه باشد. در غرب هم اين مسأله در چند دهه اخير و به مرور و در برخی از کشورها جزء حوزه خصوصي افراد قرار گرفته و در گذشته چنين نبوده است، اگر غرب ميتواند اين تفاوت را در طول تاريخ شاهد باشد چرا اين تفاوتها در عرض جغرافيا قابل مشاهده نباشد؟يك مثال ديگر هم ميتوان زد كه ملموستر باشد. خانمهايي كه الآن در اماكن ظاهر ميشوند و اصطلاحاً به بدحجاب مشهورند، حضور آنان در خيابانها و اماكن شهر هيچ اتفاقي را ايجاب نميكند، اما اگر صد سال پيش و در صدر مشروطيت يكي از اين خانمها با اين ظاهر وارد خيابانهاي تهران ميشد، احتمالاً تهران به هم ميريخت و مرحوم شيخ فضلا... عمامه بر زمين ميكوبيد. ما نميتوانيم بگوييم كه چون چنين حضوري صد سال قبل موجب به هم ريختن شهر ميشد، پس الآن بايد ممنوع باشد. يا چون الآن موجب مشكلي نميشود، صد سال پيش هم ميبايست چنين حضوري آزاد ميبود. بنابراين گرچه بخشي از فرهنگ عيني است، اما بخش ذهني قضيه و اين كه ما و شما و ديگران و جامعه از آن عينيت چه استنباطي ميكنيد مهمتر از اصل قضيه است. در نتیجه رسيدن به نقطه مطلوب بر اثر سعي و خطاي دايمي و تفاهم ممكن است.درباره پرسش بعدی هم گرچه تكراري است اما معتقدم وقتي نظريه سياسي خود را روشن كرديم پاسخهاي ديگر نيز به دست خواهد آمد. اگر ميخواهيم كشوري داشته باشيم كه مردم همه اقوام، زبانها و مذاهب شهروند آن باشند و استقلال و تماميت ارضي آن حفظ شود، طبعاً بايد به خواستهاي طبيعي آحاد مردم كه مقوِّم اين هدف هستند احترام گذاشت، نميخواهم بگويم كه بايد به آنها اعتقاد داشت، بلكه احترام بايد گذاشت. اگر سركوب فرهنگي با هدف يكسان كردن فرهنگ منجر به اين شود كه مردم اين اقوام، زبانها و نژادها و... واكنش منفي و گريز از مركز نشان داده و به بيرون گرايش پيدا كنند ـكه در شرايط سركوب بروز اين گرايش طبيعي استـ در اين صورت آن سركوب برخلاف اهداف سياسي اعلام شده است.درباره سوال بعدی، يكي ديگر از عوامل موثر بر اين مسأله وارد كردن بسياري از مولفههاي فرهنگي به حوزه خصوصي است. به ما يا ديگران چه ارتباطي دارد كه افراد چگونه لباس ميپوشند؟ لباس پوشيدن يك وجه واقعي دارد و يك وجه ذهنی که همان استنباط از آن واقعيت است و اين استنباط متغير است و بايد مورد توجه باشد. در صدر مشروطيت اگر ميخواستند كسي را تنبيه كنند ريش او را ميتراشیدند، اما امروز مردان عموماً ريش خود را با دستهاي خود ميتراشند و تنبیهی تلقی نمی شود. بخش اعظم مسايل فرهنگي به تعبيري كه بر آنها بار ميشود بستگي دارد، و به خودي خود معنا و مفهومي ندارد و به اصطلاح اين رفتارها نمادين هستند. بنابراين بايد از بار كردن تعبير منفي بر رفتارهاي فرهنگي اقوام و گروههاي مختلف شديداً پرهيز كرد. همين لباس كه الآن تن من و شماست از غرب آمده و در صد سال قبل اگر كسي آن را ميپوشيد به نوعي مورد تمسخر يا تعجب قرار ميگرفت، ولي الآن پوشيدن لباسهاي صد سال پیش موجب مسخره شدن است. اين وضع در حوزه دين كه ظاهراً بايد استنباط از كلام خدا و وحي باشد نيز مشهود است. اگر مرحوم شيخ فضلا... نوري الآن با همان مختصات فكري زنده بود، بسياري از رفتارها و افراد را تكفير ميكرد. يكي از مخالفتهاي اصلي او با مدارس جديد بويژه مدارس نسوان بود كه ميخواستند افتتاح كنند که تا آن زمان افتتاح نشده بود، اما امروز در جمهوري اسلامي و به نام اسلام دختران را با پول بيتالمال به فرانسه ميفرستند تا جلوي چشم اجانب!! در مسابقات تكواندو شركت كنند! بيترديد اگر شيخ فضلا... نوري زنده بود از اين وضع عمامه بر زمين ميزد. اما استنباطي كه در حال حاضر در دفاع از اين وضع وجود دارد چندان با احساس مشروعهخواهي شيخ فضلا... در تعارض نيست!ما نه تنها بايد بخشي از مسايل فرهنگي را به حوزه خصوصي ببريم، بلكه در نظريه فرهنگي بايد بكوشيم كه جامعه و مردم را قانع كنيم كه چندان به امور ديگران دخالت نكنند و حوزه خصوصي افراد را بيشتر از آنچه كه ميدانند، گسترش دهند، مثلاً شما ديدهايد كه ايرانيان در خيابان كه راه ميروند به آدمهاي متفاوت از خود بسيار خيره ميشوند، يا از سر مخالفت يا از سر تعجب؛ اما اروپاييان چنين نيستند، متفاوت بودن ديگران را پذيرفتهاند و چندان توجهي به آن نميكنند، علت اين است كه براي فرديت افراد جايگاه وسيعتري قايل هستند.در خصوص طبقات اجتماعي و جايگاه آنها در نظريه فرهنگي هم، همچنان كه گفتم در ايران شكافهاي متعدد اجتماعي اعم از شكاف سنّي، جنسي، قومي، طبقاتي، مذهبي و زباني وجود دارد. البته مهمترين شكاف فعلي، شكاف دولت ـ ملت است، با اين حال برخي از اين شكافها متقاطع شده و يكديگر را تشديد ميكنند و برخي از آنها داراي اين ويژگي نيستند، مثلاً در جامعهاي چون مالزي طبعاً شكاف فقير و غني، مسلمان و بودايي، چيني و مالايي مشهود است، اما اگر چينيهاي همان بوداييهاي پولدار باشند، بطور طبيعي ميتوان گفت كه اين سه شكاف همديگر را تشديد ميكنند، و در مواقع بحراني اين شكافها تشديدكننده هستند. در ايران به دليل ورود مذهب در ساختار انحصاري قدرت، شكاف ديني به عامل تشديدكننده شكافهاي ديگر تبديل شده است. مثلاً در بلوچستان، بلوچها در موقعيت ضعيفتر اقتصادي هستند ـدر اين خصوص تحقيقي انجام دادهام كه در تارنمای آینده منتشر شده استـ همچنين به لحاظ سياسي در وضعيت دور از قدرت قرار دارند، و هنگامي كه شكاف ديني ـشيعه و سنيـ هم وارد شود و همه اين شكافها يكديگر را تقويت ميكنند، اوضاع بحراني خواهد شد، چنانچه در سال 1384 و امسال(1385) شاهد مشكلات زيادي در منطقه بوديم، در حالي كه طي هشت سال قبل آن چنين مسايلي در منطقه ديده نميشد. نظريه فرهنگي مناسب براي ايران بايد به گونهاي باشد كه منجر به تشديد شكافهاي اجتماعي از جمله طبقات اجتماعي و اقتصادي نشود.
در همين زمينه ميتوان پرسيد آيا براي طبقات مختلف اقتصادي مثل فقير و غني بايد كالاهاي متفاوت فرهنگي توليد كرد؟ آيا طبقات اقتصادي ما نوع كالاها را متمايز ميكند يا اين كه همهشان يك جور مصرف كنند؟
بطور كلي اگر عرضه كالاي فرهنگي تماماً به عهده اقتصاد بازار گذاشته و يك كالاي خصوصي تلقي شود، در اين صورت طبيعي است كه افراد مرفهتر مصرف بيشتري از اين كالاها خواهند داشت و افراد فقير تقريباً واجد مصرف نخواهند بود، زيرا طبق تئوريهاي شناخته شده، انسان معمولاً پول خود را در جايي صرف ميكند كه بيشترين بازدهي و مطلوبیت را براي او داشته باشد و براي مردم كمدرآمد، خوراك، پوشاك و مسكن در اولويت است و پس از تأمين اين موارد احتمالاً پول چنداني براي تامین نيازهاي ثانويه از قبيل فرهنگ و مسايل زيبايي شناختي و... نميماند. در حالي كه طبقات ثروتمند بخش بیشتر پول خود را صرف نيازهاي ثانويه ميكنند و از آنجا كه شكاف درآمدي در ايران زياد است اين امر به نوبه خود منجر به تشديد شكاف در مصرف كالاي فرهنگي ميشود.اما اگر سياستهاي فرهنگي به گونهاي باشد كه كالاي فرهنگي را با قيمت ارزان و حتي نسبتاً مجاني در اختيار عموم قرار دهد، در اين صورت امكان توليد كالاهايي كه قابليت مصرف عموم داشته باشد هم هست، گرچه و در هر حال نميتوان اين ويژگي را براي تمامي كالاهاي فرهنگي تعميم داد. به ويژه آنكه طبقات مرفه براي ارضاي حس متفاوت بودن و تشخّص اجتماعي كالاهاي فرهنگي خاص را قيمتگذاريهاي كلان خواهند كرد و اراده خود را از طريق پول بر تشخّص اين كالاها تحميل ميكنند. با اين حال از وجود تفاوت در مصرف كالاي فرهنگي نبايد چندان نگران شد، به ويژه آنكه وجود تفاوت طبيعي هم هست، و قرار نيست همه مردم لباسهايي يك شكل و يك سطح بپوشند. آنچه كه موجب حساسيت است تعميق تفاوتها و تبديل آنها به شكافهاي عميق و غير قابل پر شدن است. ضمناً بايد توجه داشت كه برخي از مولفههاي فرهنگي به سرعت تغيير ميكنند و ميان طبقات اجتماعي جابجا ميشوند، مثلاً لباس پوشيدن در گذشته ميان طبقات بالا و پايين جامعه غربي داراي تفاوتهاي چشمگيري بود، اما به يك باره با ورود لباسهاي لي مرز ميان طبقات در بسياري از موارد از اين حيث برداشته شد، اما اين تغييرات در مورد مذهب و زبان به ندرت رخ ميدهد و در مورد نژاد رخ دادني نيست بنابراين بايد كوشيد كه نظريه فرهنگي موجب حاد شدن مولفههاي اخير نشود.
به عنوان يك اصل كلي در خصوص سوال مطرح شده، كوشش ميشود كه عطف توجه، به گسترش طبقه متوسط و سازگار كردن سليقه عمومي با سليقه اين طبقه شود.
در حوزه اقتصاد همانطور كه گفتيد ميتوان سه طبقه فقير، غني و متوسط را تعيين و مرزهايش را شناخت، اما در حوزه فرهنگ فقط با دو مقوله فرهنگ والا و پست high culture و low culture مواجه هستيم. فرهنگ نخبهگرا يعني توليد و مصرف كالاهاي والا، و فرهنگ عوام و تودهاي، به توليد و مصرف كالاهاي عامهپسند ختم ميشود. پس وقتي ميگوييد طبقه متوسط را بايد تقويت كنيم يعني چه؟ زيرا در حوزه فرهنگ دو نوع كالا بيشتر نداريم.
اين دو تقسيمبندي متفاوت از هماند، وقتي ميگوييم زن و مرد و از طرف ديگر ميگوييم جوان، ميانسال و پير بايد متوجه باشيم كه هر زن يا هر مردي ميتواند جوان، ميانسال و پير باشد. فرهنگ تودهاي و عوامانه ميتواند مورد استفاده همه طبقات باشد، همچنان كه كالاي فرهنگي نخبهگرا چنين است، اگر چه طبقه متوسط علاقه بيشتري به استفاده از اين نوع كالاي فرهنگي دارد. بنابراين دو تقسيمبندي مذكور چندان مانعهالجمع نيستند. چرا بر طبقه متوسط تأكيد ميشود، زيرا اين طبقه چندان در پي تغييرات بنيادي و راديكال نيست، ضمن آن كه خواهان تغيير است، محافظهكار سفت و سختی هم نيست، و در مجموع به عنوان لنگر ثبات اجتماعي عمل ميكند، چنين طبقهاي نيازهاي فرهنگياش متفاوت با نيازهاي طبقه بالا و پايين جامعه است.
با اين صحبتها ميتوان گفت اگر دولت خودكامه، رانتي و متكي به درآمدهاي نفتي باشد، نقشي كاملاً مخرب در وضع فرهنگي ايفا ميكند و برعكس دولتي پاسخگو و دموكراتيك در تهيه و تدوين و پيشبرد نظريه فرهنگي نقشي كليدي عهدهدار است، در اين حالت فاصله ميان دولت با نهادهاي مدني و مردم چندان زياد نيست و در چنين جامعهاي عموم اهل فرهنگ از خلال نهادهاي مدني در كليه مراحل تدوين و اجراي نظريه فرهنگي نقش دارند. برعكس دولت خودكامه ميكوشد كه عناصر فرهنگي خود را تحميل كند و مرز ميان وظايف خود را به عنوان دولت و غير آن تميیز نميدهد. دولت عهدهدار نظم اجتماعي است و نميتواند عهدهدار اخلاق و دين مردم شود، زيرا دولت منتخب مردم در نهايت به هر لحاظي در ذيل مردم قرار ميگيرد و نقش رهبري اخلاقي نسبت به مردم ندارد، اين وظيفه بر عهده متوليان غیر دولتی دين است كه بايد خارج از چارچوب روابط قدرت، وظايف خود را انجام دهند. مثلاً همين بحث حجاب كه اين روزها داغ شده است. حجاب يك وجه شرعي دارد و يك وجه اجتماعي. دولت به وجه شرعي آن نميتواند بپردازد، من و شما ميتوانيم خود را مقيّد به وجه شرعي آن بدانيم اما در مقام حكومت فقط ميتوان به حجاب از زاويه نظم اجتماعي و عفت عمومي توجه نمايد كه اين دو مقوله نيز امري عرفي است و برحسب زمان و مکان و شرايط تغيير ميكند. البته رواج دادن حجاب به عنوان يك هدف فرهنگي براي هر فرد معتقد به آن اشكالي ندارد، اما در صورتي كه تحقق اين وظیفه ديني به عهده دولت قرار گيرد نتيجه همان ميشود كه از رضا شاه و محمدرضا شاه حاصل شد و تمامي كوششهاي آنان براي بيحجاب كردن زنان منجر به انقلاب اسلامي و رواج چادر شد. حجاب كه از اصل اعتقاد به خدا مهمتر نيست، اگر كسي را نميتوان با زور به خداوند معتقد كرد، چرا بايد با زور او را داراي حجاب كرد؟ مگر آن كه به همان دو مسأله نظم اجتماعي و عفت عمومي مربوط باشد. البته بخشهايي از فرهنگ كه جزء قانون (اعم از مدني يا كيفري و حقوقي و...) ميشود مبحث جداگانهاي است. در این موارد دولتها ميتوانند حتی در صدد تقويت يا تضعيف برخي وجوه فرهنگي عام نيز باشند، مثلاً از خلال آموزش بايد كوشيد كه فرهنگ قانونمداري و فرهنگ كار را تقويت و در مقابل فرهنگ تنپروري و قانونگريزي را تضعيف كرد، اما اينها نگرشهاي عام است و همه از آن استقبال ميكنند، اما دولت نبايد در ميان عناصر فرهنگي جاري و مقبول اجتماع عليه يكي و له ديگري عمل كند.با توجه به شرايط كنوني، چون پول دولت از طريق نفت تأمين ميشود و ملت عملاً نظارتي بر نحوه مصرف آن ندارد، عليالاصول اين پول صرف بقاي قدرت ميشود و مخرّب فرهنگِ مفيد و موثر است. اما در مقابل حكومتي كه پاسخگو باشد، در آنجا بحث دخالت مالي دولت در فرهنگ جدي ميشود. در اين حالت به نظر ميرسد كه برخي از كالاهاي فرهنگي نبايد به سازوكار بازار واگذار شوند، اما حمايتهاي دولت براي تحقق اين هدف بايد حتيالمقدور به صورت غيرمستقيم باشد. مثلاً با كاهش يا حذف ماليات از كالاهاي فرهنگي كه شامل همه دستاندركاران فرهنگ ميشود ميتوان به اين هدف رسيد، اما توزيع مستقيم پول ممكن است به فرد الف داده شود و به فرد ب داده نشود و اين تبعيض و مخرّب است. مثلاً با كاهش هزينههاي پست، يا ارتباطات و آب و برق و... ميتوان حمايتهايي از كالاهاي فرهنگي نمود كه منجر به دخالت مستقيم دولت در توليد كالاهاي فرهنگي نشود، اما تحقق چنين هدفي در دولت رانتي منتفي است و آنان سعي ميكنند كه پول را مستقيم به كساني بدهند كه در خدمت سياستهاي آنان قرار دارند و اين يعني سركوب فرهنگي.
در خصوص جهاني شدن و تأثير آن در نظريه فرهنگي هم بايد توجه داشت كه وقتي كه بحث جهاني شدن مطرح شد، تصور عدهاي بر اين بود كه در اين مسير فرهنگها نيز به سوي يك فرهنگ جهاني ميل ميكنند و به ويژه فرهنگهاي منطقهاي و محلي در فرهنگ عمده ـ كه عليالقاعده فرهنگ آمريكايي باشدـ ادغام خواهند شد، اما عملاً معلوم شد كه گرچه فرآيند جهاني شدن از جهاتي مترادف با تصور فوق است، اما مسير معكوس آن نيز جدي است به عبارت ديگر فرهنگهاي منطقهاي و حتي حاشيهاي، مجال ظهور و بروز پيدا ميكنند، زيرا جهاني شدن اگر چه موجب تضعيف ساختار دولت ـ ملت ميشود، اما همين امر به فرهنگهاي منطقهاي و محلي مجال بروز بيشتري ميدهد و اين فرآيندي است كه در پانزده سال گذشته در سطح جهاني شاهد آن هستيم. نمونه بارز آن يوگسلاوي سابق است كه از آن كشور متحد در زمان تيتو اكنون چندين كشور با فرهنگهاي متفاوت سر برآورده است. بنابراين در فرآيند جهاني شدن صرفاً برخي از اجزا فرهنگي احتمالاً جهاني ميشوند؛ كه در این صورت هر نظريه فرهنگي ميبايست خود را با اين اجزا هماهنگ كند، اما در بسياري از وجوه فرهنگي ديگر، نه تنها به سوي فرهنگ جهاني نميرويم كه ممكن است فرآيند معكوس را هم شاهد باشيم و با اين فرآيند هم ميتوان همراهي داشت.
نكتهاي كه در اين موضوع بايد توجه داشت، اين است كه از فرآيند جهاني شدن نبايد چندان واهمهاي داشت و تصور كرد كه اساس و هويت ملي ما در اين فرآيند از ميان ميرود. ما اگر صد سال پيش زندگي ميكرديم و نوع لباس پوشيدن امروز و نوع معماري ـآپارتمان نشينيـ امروز را براي خود تصور ميكرديم ممكن بود از این وحشت كنيم كه در چنين صورتي ما ديگر واجد هويت ملي و فرهنگي خويش نيستيم. اما امروز كه اين عناصر فرهنگي را اخذ كردهايم اصولاً چنين استنباطي نداريم و لذا همراه شدن با برخي از اين وجوه فرهنگ جهاني نيز الزاماً به اضمحلال و حتي تضعيف فرهنگ ملي ما نخواهد انجاميد. ما كماكان وجوه اصلي ديني، ادبي و هنري فرهنگ خود را حفظ ميكنيم، و حتي در عرصههاي جديد مثل سينما نيز كمابيش سينمايي با مختصات ايراني داريم گرچه به لحاظ فني و تكنيكي اين سينما قابل مقايسه با سينماي غرب نيست، اما در هر حال مردم ما اين سينما را ترجيح ميدهند، زيرا آن را راحتتر ميفهمند و با آن بهتر ارتباط برقرار ميكنند.
نگاه شما به تقابل فرهنگ نخبه گرا و فرهنگ عامه چیست؟
در این مورد تصور ميكنم كه اگر دولت صالحي براي كمك به فرهنگ وجود داشت، عليالقاعده بايد حامي فرهنگ والا باشد، مشروط به اينكه سوگيري محتوايي به نفع يا عليه گرايشهاي فرهنگي جامعه نداشته باشد، علت اين امر از يك سو در محدود بودن مخاطب آنهاست كه نيازمند حمايت هستند و از سوي ديگر عمق و ماندگاري و تأثير اين فرهنگ است كه كمك به آن را ضروري ميكند. فرهنگ توده به علت در ارتباط بودن با بازار وسيع مردم، خودش راه را باز ميكند و مصرف آن نيز عمدتاً تفنني است تا تأثيرات عميق گذاشتن. بسياري از توليدكنندگان كالاهاي فرهنگي عامه در گذشته بودهاند و امروز كسي آنان را نميشناسد، اما توليدكنندگان فرهنگ والا هر روز نسبت به قبل بيشتر مورد توجه قرار ميگيرند. عليرغم اين نكات به نظر من نبايد فرهنگ تودهاي و عامه را قرباني فرهنگ نخبهگرا كرد زيرا هر كدام از اين دو، كاركردهاي متفاوتي دارند، و ضمناً نبايد آنها را در تضاد با هم ديد. اگر هنديها از فيلمهاي عامهپسند خودشان استقبال ميكنند، ما حق نداريم در پشت سنگر نظريه فرهنگي مانع چنين استقبالي شويم. ـالبته موارد خلاف قانون بحث ديگري استـ حتي اگر كسي خواست اين گرايش را تضعيف كند، ميتواند این کار را از طریق تقویت تقاضا براي فرهنگ والا انجام دهد. بعلاوه در مبارزه با فرهنگ تودهاي هميشه نوعي از نفاق قرار دارد، در همين جامعه ما تحت پوشش مبارزه با اين فرهنگ، بجاي سخت گرفتن به مطبوعات زرد، در عمل مطبوعات مفيد و سياسي و نخبهگرا قلع و قمع ميشوند. همينطور هم در مورد سينما. ضمناً همزمان رسانههاي دولتي را ميبينيد، به مبتذلترين شكل، فرهنگ تودهاي را حتي در امور مقدس رواج ميدهند و کسی به آنها از گل کمتر نمی گوید!!
با توجه به جميع نكات مطرح شده آيا نسبت به تدوين چيزي تحت عنوان نظريه فرهنگي موافق هستيد؟
بيترديد. وقتي نظريه سياسي ارايه ميكنيم، ميبايست در كنار آن نظريه فرهنگي متناظر با آن نظريه را نيز ارايه كرد. در حال حاضر مسأله قوميتها و اقوام و نيز شكاف جنسيتي و مذهب اهميت زيادي يافتهاند؛ و از آنجا كه سياست در همه امور دخالت ميكند، آنها را حساسيتبرانگيز كرده، از نوع پوشش تا رفتارهاي فردي هر حرفي زده شود فوراً سياسي تلقي خواهد شد. بنابراين بدون داشتن پيشفرضهايي نظري در حوزه اقتصاد، اجتماع و فرهنگ نميتوان به نظريه سياسياي كه جامعه را از وضع حاضر نجات دهد رسيد.
در مورد احزاب چه نظري داريد؟ آيا احزاب هم مستقلاً بايد نظريه فرهنگي مدوني ارايه كنند؟
طبيعي است كه احزاب چون متولي ارايه نظريه سياسي هستند، بناچار ميبايست درباره فرهنگ هم نظريهاي منسجم با نظريه سياسي خود ارايه دهند.
به هر حال وقتي احزاب مدعي قدرت و دولت هستند، بخشي از اين ادعا هم طبعاً متوجه بخش فرهنگ و وزراي مربوط ميشود كه بايد مشخص كنند براي آنها چه برنامهاي دارند. اقشار فرهنگي جامعه چون ناشرها، نويسندگان، اهل سينما و موسيقي به اصلاحطلبها انتقاد داشتند كه هيچ طرح و برنامهاي براي اين حوزه نداشتند و حرفها و ديدگاههايشان بيشتر از جنس سياست است. البته آن فضاي سياسي كه گفتيد بر اين امر تأثير ميگذارد، اما به هر حال يك ناشر نميفهميد كه تفاوت مشاركت و موتلفه در سياست نشر چيست؟
يك حزب سياسي مثل هر موجود عقلاني ديگر وقتي ميخواهد مطلبي را بگويد محاسبه دو دو تا چهار تا ميكند كه آيا گفتن اين سخن برايش منفعت دارد يا خير؟ در ايران چون هدف اصلي احزاب متوجه ساختار سياسي است و ويژگيهاي آن ساختار نيز برشمرده شد، لذا بايد از افزايش هزينهها در ابعاد ديگر جلوگيري كرد. در حزبي چون مشاركت همه نسبت به نظريه سياسي خود اتفاق نظر نسبي داشتند، نظريه فرهنگي متناظر با آن نيز طبعاً مورد قبول بود، اما وارد جزييات شدن به نحوي كه ميان افراد اختلاف ايجاد كند بطوري كه حرکت در مسير اصلي را كه اصلاح ساختار سياسي است با مانع ايجاد نمايد كاري معقول و عقلاني نيست. بعلاوه به نظر من شكلگيري حزب به معناي واقعي در ايران كنوني ممتنع است، كه مجال بحث آن اينجا نيست، آنچه كه ميتواند شكل بگيرد جمعهاي جبههاي است كه حول يك مسأله مهم اتحاد ميكنند كه اين مسأله محوری همان اصلاح ساختار سياسي است. بنابراين وقتي شكلگيري حزب ممتنع باشد، به طريق اولي امتناع برنامهريزي هم همراه آن است كه در ابتداي گفتگو، بطور مفصل به آن پرداخته شد. به عنوان مثال ميتوانم در خصوص يكي از سياستهاي مشاركت در ابتداي مجلس ششم مثال بياورم. مطابق ديدگاه سياسي و فرهنگي حزب، مشاركت تصميم داشت كه براي هيأت رييسه مجلس يكي از بانوان مجلس و يكي از برادران اهل سنت را انتخاب كند. اما اگر چه در اولي موفق شدند اما در دومي عقبنشيني كردند، چرا كه درست يا غلط تصور كردند كه هزينه اين اقدام مخل پيشبرد سياستهاي اصلاحي است.از سوي ديگر امكان ندارد كه يك حزب يا گروه بتواند براي تمام اجزا فرهنگي و به طريق اولي اقتصادي و اجتماعي و حتي سياسي برنامه و طرح بدهد، مثلاً براي نشر، موسيقي و ادبيات و... زيرا اختلاف اصلي در جامعه ما بر سر اصول حاكم بر اين حوزههاست و نه جزييات آن. همين كه يك حزب و گروه از گسترش آزاديها، حاكميت قانون و تقويت نهادهاي مدني دفاع كند و به عبارت ديگر بر این اصول توافق نمايند كفايت ميكند، زيرا اين اصول به خودي خود راهكارهاي زيادي را در حوزه فرهنگ نشان خواهد داد.
شايد در اواخر اصلاحات چنين شده بود، اما در شش هفت سال قبل و در ابتداي كار آقاي خاتمي اين امكان بوجود آمده بود كه حزب مشاركت يا ديگران بيايند و براي خودشان سياست كتاب تدوين كنند.
در حد همان كلياتي كه عنوان شد چنين سياستي بود. هم در زمينه مطبوعات و هم در كتاب و فيلم و... و رشد كمي و كيفي كتاب نيز محصول اين سياست است. اما اگر منظور وارد جزييات شدن است اين كار امكانپذير نبود، زيرا مجلس ششم كه تشكيل شد از همان ابتدا در وظايف اصلي خودش كه قانونگذاري و نظارت باشد با مشكل مواجه شد. من قبلاً تصور ميكردم كه با تشكيل مجلس ششم مردم سالاري به نقطه بازگشتناپذير خود ميرسد و در آن صورت امكان برنامهريزي بوجود ميآيد، اما معلوم شد كه آن تصور اشتباه بود و هنگامي كه مجلس منتخب مردم در اجراي دو وظيفه خود يعني نظارت و قانونگذاري با بحران مواجه ميشود، چگونه ميتوان در حوزههاي ديگر برنامهريزي كرد؟
حال سئوال مرغ و تخم مرغ مطرح ميشود كه آيا ابتدا بايد زمينهها بوجود آيد تا سياست تدوين شود يا ابتدا بايد سياستهاي تدوين شود تا زمينهها بوجود بيايد؟
الآن كه وقت فوتبال است مثالي از فوتبال بزنيم. اگر زميني داشته باشيد كه سنگلاخ باشد، پياده كردن تاكتيك تيمي چه معنايي دارد؟ بايد ابتدا زمين را از سنگهاي بزرگ پاك نمود. در زميني كه پر از آب است ـ مثل مسابقه چند سال قبل استقلال در فينال باشگاههاي آسياـ چه تاكتيكي جز زير توپ زدن ميتوان پياده كرد؟ البته اين به معناي آن نيست كه زمين بايد كاملاً خشك و صاف و فارغ از هر مشكلي باشد تا كاري بتوان كرد. اما در هر حال بايد در زمين مناسبي قرار بگيريم تا هم جاي خودمان را بفهميم و هم جاي طرف مقابل را و بعد براي يك بازي شرافتمندانه برنامهريزي كنيم. در اين مرحله، برنامهريزي يعني پاك كردن نسبي زمين بطوري كه امكان بازي در آن فراهم شود.
ممكن است راه ديگري هم وجود داشته باشد. فوتبال آبي را طراحي كردن، كاري كه اروپاييان ميكنند، يعني براي زمانها و مكانهاي مختلف طرح دارند؟
البته به حالتهاي استثنا كاري نداريم، اما اگر زمينهاي آنان پر از آب شود، فوراً فكري براي خارج كردن آب ميكنند كه كردهاند، و زمينهايشان دیگر از آب پر نميشود مگر آن كه از آسمان سيل بيايد. اگر هم چنين شد واترپلو بازي ميكنند و نه فوتبال. بعلاوه اروپاييان مسايل اصليشان را حل كردهاند، امروز در آنجا اختلاف اصلي ميان دو حزب مثلاً درباره كم و زياد شدن 2درصد نرخ بهره است، اما آيا امكانپذير است كه تفاوت دو نفر ايراني را با اختلافشای در باره 2درصد نرخ بهره تعيين كنيم، در حالي كه درباره اصل كشور و نظام اداري و سياسي آن اختلافات اساسي وجود دارد؟
بنابراين آيا شما به نوعي كليگرا نيستيد كه معتقديد اول بايد كل درست شود تا به اجزا برسيم؟
خير. من معتقدم كه جزء هم بايد درست شود، اما اجزا آنقدر زياد است كه برنامهريزي براي همه آنها و نيز رسيدن به وحدت نظر در مورد تمام این اجزا امكانپذير نيست. وقتي كه صدها جزء را ميآوريم و براي تكتك آنها برنامهريزي ميكنيم، آيا اين برنامهريزي جز در پرتو يك برنامه كلان و كلگرا امكانپذير است؟ مسلماً خير. بعلاوه اتفاقنظر پيدا كردن در مورد همه اجزا امتناع دارد و به سرعت موجب تفرقه ميان افراد ميشود كه شرح مفصل اين ادعا که بحثی جامعه شناختی است خارج از اين گفتگو است. اگر انرژي خود را صرف اتحاد در جزييات كنيد، اتحادي حاصل نميشود، بعلاوه طرف مقابل مداخله ميكند و كليت موضوع را كان لم يكن مينمايد. براي مثال اگر شما نسبت به دكوراسيون اتاق حاضر انتقاد داشته باشيد وقتي ميتوانيد در عمل وارد این بحث شويد كه مالكيت اتاق در اختيار شما باشد و اگر چنين نبود، ابتدا بايد مالكيت خود را نسبت به اين اتاق ثابت كنيد. بعلاوه وقتي ميخواهيم اجزا را تغيير دهيم و توجهي به كليت نميكنيم، طرف مقابل متوجه قضيه است كه اين تغييرات كليت آن را با خطر مواجه ميكند به همين دليل به مبارزه با اجزا ميپردازد، اما در هر حال بايد توازني ميان جزء و كل در نظر داشت.
بنابراين اجزا مهم هستند.
بله. اما همانطور كه گفتم بايد بينابين بود. اصل را بايد معطوف به كل كرد و در عين حال براي اجزا كوشش كرد تا حدي كه نه تنها مخل عطف توجه ما به كل نشود، بلكه مقوّم آن نيز باشد و كل نيز بدون چنين حمايتي به دست نميآيد.
من هم همين را ميخواهم بگويم. به قول كسي كه ميگفت فكرهاي بزرگ داشته باشيد و حرف هاي كوچك بزنيد. حال شما يك نقشه و طرح كلان در ذهن خود داريد ـبه عنوان فرد، گروه، حزب، جبهه و...ـ كه همه جزيياتش مشخص هستند، دين كجاست، جهاني شدن و... همه اين جزييات برنامه در كلان به دقت مشخص است ولي اين طرح قابل اجرا نيست، در كلان قضيه فقط يك انقلاب ميتواند از آن حمايت كند...
خوب شايد اين طور نباشد، من اصولاً معتقد نيستم كه ميتوانيم يك نظام كلان انتزاعي براي جامعه تدوين كنيم كه تمام جزييات آن مشخص باشد، به همین دلیل هم با برنامه های انقلاب گونه مخالفم؛ ما از خلال تجربه و گام به گام است كه درك صحيحي از واقعيت پيدا ميكنيم. آن برنامههاي جزيي معمولاً دروغ هستند، زيرا هدف آنها كسب موافقت مردم براي پيگيري آن برنامه كلان انقلاب گونه است، بدين خاطر واقعيتها در آنها ديده نميشود و طوري طراحي ميشود كه همه گروهها و اقشار از آن برنامه راضي باشند، لذا هنگام تحقق معلوم ميشود كه نه كلان و نه جزييات آن مطابق با آنچه كه گفته شد نبود. اما قصد من از بيان آن مطالب اين بود كه در مورد جزييات نميتوان سرسختي خاصي نشان داد، مثلاً پس از دو خرداد نيز اصلاحات ميتوانست حتی با انتشار يك كتاب مساله دار با بحران جدي مواجه شود، اين بدان معناست كه برنامهريزي در جزييات در زمين سياست ايران در حال حاضر امري ذهني و غير واقعي است.
اين را ميخواستم بگويم كه شما ممكن است بگوييد كه در عرصه كتاب، موضوع نظارت پيچيده و حساس است ولي در حوزه حمايتي ـمثل كاغذـ چنين حساسيتي وجود ندارد، يعني اگر كاغذ آزاد شود كساني از موضع حاد عليه فرهنگ بسيج نميشوند، پس چرا حتي براي اين جزء غيرحساس برنامهاي ارايه نميشود؟ اگر همين جزييات غيرحساس هم اجرا ميشد 20 تا 30 درصد نسبت به زمان جلو بوديم. مشكل احزاب ما در واقع همين بود كه خيلي كلاننگر بودند و تا حدي دنبال تهيه برجي بودند كه پس از آن زمينهاي را صاف كنند و برج را با جرثقيل نصب كنند.
در اين سالها كه احزاب حكومت در دستشان نبود، اداي حكومتداري درميآوردند.
این ایمیل را برای دوستان خود نیز ارسال کنید. رسانه شمایید
جهت عضو شدن در گروه ايران ما. كافي است كه به آدرس زير يك ايميل ارسال کنید. لازم نيست كه هيچ چيزي در ايميل بنويسيد. سپس یک ایمیل از جانب گروه دریافت خواهید کرد و باید روی لینک داده شده در ایمیل کلیک کرده و درخواست خود را تایید نمایید.
OUR_IRAN+subscribe@googlegroups.com
چنانچه مایل به دریافت این ایمیلها نیستید برای لغو عضویت خود به آدرس زیر یک ایمیل ارسال کنید و لازم نیست که در ایمیل چیزی بنویسید:
OUR_IRAN-unsubscribe@googlegroups.com
---------------------------------------------------------------------------------------------------
You received this message because you are subscribed to the Google Groups "OurIran" group.
To post to this group, send email to OUR_IRAN@googlegroups.com
To unsubscribe from this group, send email to OUR_IRAN-unsubscribe@googlegroups.com
To subscribe to this group, send and email to OUR_IRAN+subscribe@googlegroups.com
For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/OUR_IRAN?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر