.... فصلی ازینگونه گذشت فصلها را بسیار دیده ام امّا هنوز شلاق زمستان بر تنم , زخم می زند ! در فصلی از این گونه....زیستن با خنجری که بر گلو می لغزد و رقص تلخ مرگ را در برابر چشم داشتن و یاد سرخ شهیدان را در برابر ذهن ! در برزخی از این گونه...زیستن - با روزنه ای به سوی ندامت سبز - و خشمی به وسعت دریا را در سینه فرو خوردن و تحمّل فولاد را - به تجربه - در یافتن در ظلمتی از این گونه به جستجوی تو بودن و درد تفخنده ی غروری سنگین را چون نیزه ای بر قلب خونچکان پر از خشم خویش حس کردن و درد دم نزدن در برابر سالوس و ولنگاری را تا مغز استخوان ! جای دادن ! در فصلی از این گونه حاشا که مرگ را نپذیرم محّمدعلی - م |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر