۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

شعر جدید سایه به لطفی - محض اطلاع



بدون هیچ اظهار نظری فقط واکنش دوستان به شعر سایه برای لطفی را در معرض دیدتان قرار می دهم. تندرست و پایدار باشید-سلیلی 



 


----- Forwarded Message -----
From: Mori Jori <mjohari43@yahoo.com>
To: "shahram_salili@yahoo.com" <shahram_salili@yahoo.com>
Sent: Friday, January 25, 2013 7:58:20 PM
Subject: Re: شعر جدید سایه به لطفی

ترا بخدا وقتی مشکل خواندن یک بیت شعر را داری چرا شعر
بزرگ شاعری چون ه.ا.سایه را خراب میکنی 
فکر هرکس بقدر همت اوست


From: Shahram Salili <shahram_salili@yahoo.com>
To: "friends-of-radio-golha@googlegroups.com" <friends-of-radio-golha@googlegroups.com>
Sent: Tuesday, January 22, 2013 11:38 AM
Subject: شعر جدید سایه به لطفی


 
 
سایه به لطفی : عهد و عطای حاکمان چندان نپاید


هوشنگ ابتهاج «ه.ا.سایه» نه تنها به شاعری شهره است، بلکه در دنیای موسیقی نیز شهرت ویژه ای به عنوان یک ردیف دان و کارشناس دارد و در عالم سیاست حزبی هم سوابق دیرپائی برای خود رقم زده؛ از همین رو کتاب خاطراتش برای بسیاری خواندنی است. این کتاب با عنوان «پیرپرنیان اندیش» در دوجلد با1400 صفحه از سوی «نشرسخن» منتشر شده و شرح گفت و گوئی است که بوسیله میلاد عظیمی پیاده و تدوین شده است؛ همراه با 200 صفحه عکس. «سایه» در 85 سالگی، این روزها در آمریکاست و در شهرهای مختلف برای دوستدارانش شعر می خواند و سخن می گوید. از جمله در دانشگاه مریلند که میزبانش دکتر احمد کریمی حکاک بود. همگان از دوستی و همراهی دیرینه شاعر با محمدرضا لطفی موسیقی دان آگاهند؛ اما لطفی چند سالی است که به کسوت درویشان درآمده و «هو» می کشد که همین موجب شد ابتهاج چند سال پیش غزل معروف «به خانقاه مرو» را برایش بسازد. اما هنگامی که لطفی در جریان جنبش سبز به اردوی احمدی نژاد پیوست و حتی شجریان را برای دفاع از حرکتهای اعتراضی مردم مورد نکوهش قرار داد، «سایه» بیشتر خشمگین شد و نتیجه آن غزلی بود که می شود عنوانش را گذاشت «بیراه رفتی»
. شاعر، این غزل را برای اولین بار در جمع و در دانشگاه مریلند خواند و در شرح آن گفت: "غزلی برای دوستی گفتم سالها پیش «به خانقاه مرو»؛ این غزل بعدی است که تا حالا دلم نیامده در جائی چاپش کنم چون آن آدم را هنوز دوست دارم و می دانم رنجیده خواهد شد:
گفتم مرو رفتی و بد بیراه رفتی
بس تند میرانی نگه کن تا نیفتی
بوی بهاران بود و ذوق میگساران
یادش بخیر آنگه که چون گل می شکفتی
هنگام بیداریست ای گم کرده دیدار
چون چشم بخت من عجب بیگاه خفتی
خود را ز چشم خویشتن نتوان نهان کرد
گیرم خدارا نیز ازخود می نهفتی
بر فرق همراهان چه آواری فرو ریخت
برفی که از بام سرای خویش رفتی
باور نمی آید هنوزم از دل تو
کز مهریاران کهن دل بر گرفتی
قدر تو من می دانم و می گویمش باز
تا کس نگوید گفتنی ها را نگفتی
چون گوشواری زینت گوش زمانست
آن قیمتی درهای بی همتا که سفتی
عهد و عطای حاکمان چندان نپاید
از مهر مردم تن مزن! گفتم، شنفتی؟
اشک روان سایه پیک مهربانیست
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر