۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

Re: ...زدستم برنمیخیزدکه



Sent from my iPad

On Jan 9, 2013, at 9:37 PM, Hamid shojaadini <shojaadini@yahoo.com> wrote:

زدستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم
من اول روز دانستم  که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست ازجان شیرینم
تورامن دوست میدارم خلاف هرکه در عالم
اگرطعنه است درعقلم اگر رخنه است در دینم
وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیاندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که برجانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که می سوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت باهم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم برهم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم، نمیچینم
سعدی
......
با مهر و احترام
حمید شجاع الدینی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر